۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

ساحلی/ محو شدن مفهوم سخیف اخلاقیات

علاوه بر تمام مشغولیت های فکری ؛ یک بازی جدید به مغزم اضافه شده ؛ مقایسه کردن رفتارها از خودم تا آدمایی که میشناسم( بخوانید: دوستان) با معیارهای اخلاقی؛ بعد بازی رو قطع میکنم. چون معیاری تمام و کمال برای اخلاق نمیشناسم حتا مدتهاست که دیگه به تمام تعاریف مادی و غیرمادی و فلسفه و کوفت و درد اخلاق هم پشت کرده م و هرکس برام از اخلاقیات و وجدان شروع میکنه؛ گوشام رو میگیرم و داد میزنم :آآآآآآآآآآآآآ.....اما یک چیزهایی هست که وقتی اتفاق میفتند ( بخونید :انجام میشن)  به دست خودم یا آدمها ( دوستان) ؛ یه چیزی بهم سوزن میزنه که :درست نیست! نمیفهمم! برای من شاید همین کافی باشه. بردن آبروی آدم ها به هر شکلی و به هر توجیهی برای من دردناک بوده. همیشه هم به هر حال وجود داشتن کسانی که لابد آبروی من رو بردن ( به قصد یا بی قصد)...و حتمن هم بوده جایی که آدمی ادعا کنه من براش حیثیت نذاشتم...و زمانی که این خطوط رو مینویسم فکر میکنم که تا چه تعریفی از بردن آبرو و نموندن حیثیت بشه و بعد جایی متوقف میشم چون بازهم الگویی نمیشناسم براش. شاید هم دست به دامن بودا میشدم یا مسیح یا هرکس دیگری که خیلی نگران شکسته شدن دل موجودات دیگر ( انسانها؟) بودن...شاید باید یک دفترچه ای بنام اخلاق در مکتب خودم تدوین کنم و روزانه حتا شاید با ساعت به روز کنم...چون بنظر میرسه معیارها حتا در مقیاسهای فردی هم بصورت بیش فعالانه ای دینامیک شدن. شاید هم بخاطر عصر گسترش ارتباطات در بعد مبتذل باشه...شاید من فعلن بخوام اکتفا کنم به همین که وقتی اتفاقی میفته که زنگ خطر من بصدا درمیاد وقتی چیزیش درست نباشه؛ اون وقت آدم انجام دهنده ی کار شروع میکنه از مرتبه ای که قبل تر بوده ( حتا دقایقی پیش از به صدا درآمدن آلارم) ؛ سقوط کردن...سقوطی که شاید قبل ترها بنظرم سقوط اخلاقی بوده اسمش اما حالا فقط میتونم بگم : فلانی؛ سقط من عینی( از چشمم افتاد)...اما هنوز اونقدر بالغانه زندگی نمیکنم که وقتی آدمی که دوستش دارم و به قضاوتهاش تقریبن شصت درصد ایمان داشتم ؛ ناگهان رفتار تکانشی انجام میده ؛ متعجب نشم؛ چشمم از خوندن کلمات مزخرفی که در نهایت حیرت من از دستانش جاری شدن گشاد نشه...بعد چندین ساعت از خودم میپرسم : چرا؟ چرا؟ چرا؟ ...ظاهرن از نوع بشر نا امید شدم دیگه به معیارهای اخلاقی( داخل گیومه بخوانید) ...اهمیتی نمیدم...دیگه سعی میکنم فکر نکنم فلانی دیگه چرا؟ چرا این فکر رو کرده و این حرف رو زده؟ ( داخل گیومه بخوانید)....فقط با خودم میگم که چرا به این شکل مطرح کرده...میخوام بگم چقدر از خودهامون نا امید شدم که دیگه از محتوا به شکل مهاجرت کردم و تنها مشکلم در مورد حرفهای آزار دهنده ی آدمها به آدمهای دیگر فقط فرمش شده؛ نه مفهومش...خوب این قسمت اخیر برای من پیشرفت بزرگی شده؛ براحتی میپذیرم که از هرکس به چه اندازه انتظار داشته باشم. بماند که کم کم ترس برم میداره و میکشم عقب! چرا که آدم ترسویی هستم که وقتی برخورد آشنایی (دوستی) رو با آشنایی( عزیزی) دیگر میبینم زهره ترک میشم که نکنه با من این رفتار بشه...اینه که بد هم نیست لااقل با ترسهای خودم آشنا تر میشم و با صفات قایمکی آدمها هم...شاید هم روزی بشینم به صورت مکتوب اخلاق در مکتب خودمو رو کنم...

هیچ نظری موجود نیست: