۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

ساحلی/whatever works

داستان چیه. داستان آدمیه که نه کوره و نه کره اما میخواست باشه. عین این فیلمای مدل همه زمانی؛ که یهو یه آدمی تو نور قرمز صداهای قطع شده یا تو هم دیگه قاطی شده بعد خود آدمه مثلن سیاه سفیده ؛ بعد همینجوری نگاه نگاه نگاه...بعد دوباره همه چیز درست میشه؛ آدمه مثلن یه لیوانی دستشه یه قوطیی چیزی یا اینکه هیچی ! داره آدامس میخوره؛ صداها درست میشن و آدمه آب دهنشو قورت میده رنگی میشه همون رنگی که دور و برش شده. خر میشه؛ گوشش دراز میشه بعدش میشینه پشت میز یا توی تخت مثثثثل خر درس میخونه و تند و تند با روش جدیدش آماری آنالیز میکنه و هر یه کامند موفقی که وارد میکنه خوشحال میشه؛ اینجوری آدما میتونن زنده بمونن. بعد زمستونم یه پالون میندازن پشتش میگن بگیر گرم شو. بعد با پالون میره و میاد اگر هم خوش شانس باشه آفتاب مدیترانه داشته باشه بدون پالون هم زمستونش سرمیشه؛ هر هفته یه بسته جمله و کلمه یاد میگیره و حظ میبره از این همه استعداد...استعداد چیه. استعداد هیچ چیزی نیست جز توانایی بیرون نگه داشتن سر از میان گه و البته توانایی زر زیاد زدن برای ادامه ی نفس کشیدن که شامل ادامه ی زنجیره ی اجتماعی شدن انسانه که در آخر ما خوب میدونیم ابتذاله جانم! ابتذال!!!!که آخرش چه؟ آخری نیست. آخر چیزیه که میتونی همیشه خودت خلق کنی؛ اصلن میتونی الان لپ تاپ رو بذاری زمین بری بگی آخرشه بعد باز مث همون فیلمه بشه نور قرمزی بشه صداها قاطی پاتی بشن آدمه سیا سفید بشه از بالای ساختمون یا پل میفته یا مثلن ساکن توکیو باشه بره زیر ماشین؛ راه دور چرا؟ از میرداماد همین میرداماد از پل رد بشه و بعد نرسه اونور. اینطوری. اینا همه داستانه. اما یه چیز دیگه م هست اسمش کنجکاویه. کنجکاوی چیه. همون که اون روز گفتم وات اور ورکز. یعنی هرچی کار کنه (جواب بده)...یعنی میخوای ببینی بالاخره چی بهتر جواب میده یا شاید کی بهتر جواب میده یعنی کجا بلاخره صداها اونطور نمیشن و رنگا هم اون یکی طور. همه چیز به یه بشکن عوض میشه. مثلن من الان بشکن زدم و یه چیز رو عوض کردم که هزار سال بود میخواستم عوض کنم. اینجور که مدتیه که آهنگ فلان میشنوم یا بوی خاصی حس میکنم دیگه حال خسران پیدا نمیکنم. حال شونه بالاانداختگی پیدا میکنم.واقعیت محض مسخره ی سطحی اینه که حال خسران من فقط محدود میشه به مسائل اکادمیک...میتونم فقط ساعتها و روزها دغدغه و استرس مدرسه و مشق و تز داشته باشم و با اضطرابش خودمو به صلابه بکشم. این یه کیفیتیه که صفتی براش قائل نمیتونم بشم بلد نیستم. مثلن دیشب روی تراس سرکار یه کاوا(شامپاین) به دست بخودم گفتم به به چه کیفی داره زندگی؛ اما اون زنه که در درون منه میگه بهم خوش اومدی بدنیای راکد وپالون های خلوت رنگی پنگی...چه بد... من باید خفه ش کنم :خفه شو! باید مشق بنویسم امتحان آن لاین بدم. نه فقط هزار کار دارم ؛ بلکه اگر هم نداشتم جور میکردم تا پالون خریتم سنگین تر بشه...تا کی دبه کنم زندگی رو...مهم اینه که هرچی کار کنه(جواب بده)....جز اینه؟

هیچ نظری موجود نیست: