۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

ساحلی/تنهایی

۱)یه چیزی هست که آدما ( خودم هم) باید یادشون باشه. قایم کردن گندها ( مثل کمد مانیکا در فرندز) هیچ کمکی به پاک کردنشون نمیکنه. وای به روزی که گند ها از کمد بریزن بیرون یا تصادفن ( مثل چندلر در فرندز) دیده بشن...

۲) دوستی دارم که سالهای زیاد زیادی است با هم هستیم از بچگی بچگی. اما کم کم سلیقه مون دور شد یعنی من دور شدم با وقایع پیش پا افتاده؛ دور که نه؛ یه کم از حس یک روح در دو بدنی کم شد؛ اما اعتراف میکنم که همچنان نگران و دلتنگ و بغل کننده ش هستم. اما ...همیشه آدمی بودم که با مفهوم از دل برود و دیده برود و اینا مبارزه کردم؛ وقت و اعصاب و جونم رو گذاشتم؛ یه تنه و یه طرفه و تنها! بعد! بعدش به طرز کاملن کاملن عجیب و ناخواسته دیدم؛ دیدم؟ لمس کردم که با آدمی که آدمیزاد تو نیست؛ دوری و از دل برود و اینا صدق میکنه؛ و چنانکه دوستی من و دوست قدیمی همچنان با محبت و حس رفیقانه همراهه؛ رفاقت میمونه اما حس ها میره؛ مثل عکسی که روی کاغذ پرینت میگیری آخرش یه سری رنگ به مرور زمان میمونه اما طرح کلی رفته. بعد میبینی هیچ چیز ؛ هیچ وجود داره. هی ورق میزنی خودتو بالا و پایین ؛ تلقین؛ دو دوتا؟ بله فقط در این موارد دو دو تا چهارتا میشه. جای فکر اضافه هم نداره...همه چیز به این ربط داره که آدم؛ آدمیزادت باشه یا نه. در طول روز چقدر باهاش صحبت درونی داری؛ آخر روز چقدر باهاش درد دل داری؛ چقدر باهاش دلت رو تقسیم میکنی...اگر نکرده باشی و نشده باشه؛ رفته! خیلی وقت پیش رفته...به هیچ ضرب و زوری هم نمیشه چسبوند. این رو کی میگه؟ من! منی که همیشه به هر ضرب و زوری میخوام بچسبونم به هم و درستش کنم. واقعن انرژی ندارم چیزی رو بچسبونم و درست کنم وقتی وجود نداره. احساس گناهی که از بی تفاوتی تهش دارم برام باقی میمونه اما ترجیح میدم که با آدمی هایی ؛ هرچی هست رو در همون گذشته نگه دارم با خودمون که تعارف نداریم بین مون چیزی وجود نداره.
۳ خود قدم زنان خودم رو در خیابان دوست دارم. خود فکر کنانم رو در کمپس دانشگاه؛ خود مشق نویسانم در کتابخانه...بعضی خودهای خودم رو دوست ندارم که نمیخوام بنویسم فعلن.

هیچ نظری موجود نیست: