۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

عاشقانه های بی عاشقانه

ریم عزیز!
باری! گرگ و میش تحمل ناپذیری بود. من روی زمین سرد اتاق نشسته بودم. ساعت صبح را فراموش نخواهم کرد. چهار و بیست دقیقه ی صبح بود. چیزی در من شکست. بهتر باشد بگویم من  بود که در فضایی محصور کروی شکست. بارها از آن گرگ و میش نوشته ام نه به جزئیاتی که  هیچ  ننوشته ام و نخواهم نوشتش. وقتی میرسم به کلماتی که جاری شدند. در من زنی فریادهای جانخراشی سرمیدهد که سرم به دوران می افتد. کمتر سفسطه کنیم، صحبت از شکستن زنانگی و غرور است. آنچه که هر بار بازگشت کردم سنگینی بار شکسته به عقب رفتن وا داشتم.
ریم عزیز!
انسان پشت هزاران پرده چهره ی ترسیده و بی اعتماد خود را پنهان میکند. من موجود ترسیده ای شدم. نمیدانم از کی بود، خیلی پیش از آن  شبانه صبح بود. آن چهار و نیم صبح تتمه ی اعتقاد و میل بی منطق و سرکش من به بت سازی و بت پرستی بود که با غرور زنانه ای شکست. رو راست باشیم و کمتر بگوییم از بی وفایی روزگار و جفای هجران، ما هستیم که شاهد از دست رفتن آنچه/آن کس که با حوصله در میان مسیرهای عصبی و دریای میانجی های بیوشیمایی قرار دادیم ، شدیم. چیزی که در درون فریاد میکشد زنی است که از دست داده است، رویاهارا و گستاخانه تر صحبت کنیم، باخته است قافیه ای را که حق خود میداند...
ریم عزیز
پایم را بر همان زمین سرد که میگذارم سایه ی زنی زیر پایم برپا میشود و به دامنم می آویزد و غرورش را از من میطلبد که نمیدانم کدام گرگ و میش باختمش و ادعای ایستادگی کردم ...ریم عزیز!
باری! گرگ و میش تحمل ناپذیری بود...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

الآن این جا دو تا سوال پیش میاد.
اول این که آیا من ادم فضولی به حساب میام که بی‌دعوت اومدم و دارم نظرم میدم؟
دوم این که لینک نمی‌تونم بدم بهت دیگه؟ نه؟ یا می‌تونم؟
بعد هم که همون خوبی؟ و چه خبر؟ و چه می‌کنی و اینا دیگه..