۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

عاشقانه ای برای یک شهر

هیچ وقت به مکان دل نبسته بودم. دل بستگی های من بعد از فرد، به اشیا و واژگان میرسیده است. اما اینبار دل بسته ام به شهری دور دست، خیلی دور. که هوایش سنگین و مرطوب بر سینه ام مینشست و فرو میرفت ،که مردمش را نمیشناختم و زبانشان را. جادو شدم هر ماه یک مرتبه به هوایش میرود دلم، بوی ماسه های خیسش می آید، بوی زهم ماهی از عکسهایش دلم را تنگ میکند. دلم برای شهر دور دور تنگ شده است. هوایش را کرده ام...نه خاطرات خوشی داشته ام ،نه هوای عاشقانه ای اش بود و نه انسانی...شهر با درختهای عجیبش و دریای شور شورش و کوچه های خسته اش ...