۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

دردت بجان!

ریم  عزیز
آنقدر دیر شده  است که  نه جایی برای  افسوس  مانده که نه آغوشی برای دلداری مرا مانده است. قعر چشمانم را بدون چراغ هم که ببینی غم دارد یادگار. نه جای متذکر شدن است و نه مجال بازیافتن. نه رمق بازگشت دارم و نه تمنای گذشته. حقیقت چهره ی عریانی دارد که گاه سرد مینماید. ایوب افسانه ها هم که بوده باشم و منیژه ی بر سر چاه  و شهرزاد قصه گو، چشم در زلف سیاهی داده باشم هم... سهمی اگر در از دست دادن های جهان هم اگر داشته بوده ام ادا کرده ام.جای پایم را هم گذاشته ام...ادامه که بدهی به واقعیت میرسی عور و گس...گوارا باد...

هیچ نظری موجود نیست: