۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

روزانه

صلات ظهر فکر میکنم الان مشغول چه کاری هستی، پشت میزت مستقر شده ای، پرتقالهای ارگانیکت را میخوری، کاغذهایت را روی میز پخش کرده ای عکسهای ما جلوی رویت است، عینکت را روی سرت گذاشته ای یا روی چشمت؟؟ صبحانه ات؟ از مسجد صدای اذان که بلند شود، کارت را شروع کرده ای . عصر که  میشود با چه کسی ناهار میخوری؟ از پله ها که پایین میروی، از راهروها عبور میکنی، سلام میکنی ، سرفه میکنی، به تو فکر میکنم. تو را میبینم لبخند میزنی ابروهایت را بالا میندازی چشمهایت برق میزنند ...گیج میشوی تو را به شیر و شکلات گرم دعوت میکنم حتمن قبول میکنی، رویا میبافی با من....خواب تو را میبینم که بلوز پشمی گرم قرمز رنگ پوشیده ای قطار میگیری در قطار کار میکنی...شب میشود برای پیاده گز کردن میروم با تو حرف میزنم سنگفرش میشمارم، خسته شدی؟ خسته نمیشوم خیال بافی تو. نیمه شب کشفت میکنم، یافتم، میابمت ، به خانه میرسی ،کلید می اندازی در را باز میکنی شام سبک میخوری من همان جا پشت سرت دراز کشیده ام و تماشا میکنم ، فولکلور گوش میدهی، عکس تماشا میکنی خوابم میبرد، خوابت را میبینم...