۱۳۹۲ بهمن ۱۲, شنبه

نامه به زن. میم. میم

زن
نمیخواهم نگرانت کنم چون اینجا جای نگرانیم نیست اما دورم. دور خیلی دور است. دستم از کار خالی است دیوانه می شوم. کار هست برای انجام دادن دستم نمیرود. اینجا دورست و من نازپرورده را چه به قطار و زندگی زیرزمینی تا بِکَنَم از این خانه و بروم میان مردم. کجا بروم؟ با که مِی بزنم؟ تو نیستی. دلم هم خوش نیست. میدانی چه چیز من را میخورد؟ اینکه باید کاری بکنم دست به کاری بزنم که سر آید این بلا و دست نمیزنم. همه چیز هست برای شروع کردن اما انگار من را در قفس کرده باشند در قفس باز اما پایم شکسته نمیتوانم حرکت کنم. شبیهم ببین به یک موجود تن لش بی عمل. نمیدانم کدام لنگر سنگین زنگ زده را به پایم بسته اند که دست به هیچ نمیزنم و پایم هیچ کجا نمی رود. فکر میکنی نمیخواهم؟ به جعد موی تو قسم که دلم میخواهد بلند شوم صبح پرده را کنار بزنم صبحانه بسازم پشت میزم درس بخوانم یا کار کنم. سیگار را بریزم در خاکروبه و صدای موسیقی پر کند مرا اما بسته پایم. هیچ کس و هیچ چیز. فکر میکنم بیمار شده ام. بیماری یعنی همین دیگر. درس خوانده ام که میگوید بیماری یعنی وضعیتی ناخوش  ذهنی، فیزیکی یا اجتماعی.*. دیگر این را که میدانم. هر درمانی بلد بوده ام کرده ام اما از کار افتاده ام.
بخودم قول داده ام وقتی بازگردم سالم و خندان خودم بازگردد. کار کند و تو را ببیند و همه چیز مثل یک سریال لوکس روشن مبتذل زیبا شود. به تو هم قول میدهم.
فدایت
زن ت.
* سازمان بهداشت جهانی 

هیچ نظری موجود نیست: