مرگ در والنسیا
Amargura
۱۳۹۲ بهمن ۱۹, شنبه
از هزار باده ی ناخورده در رگ تاک است:
لبخندههای مغموم، فشردگی ِ غضبآلود ِ لبها شد* زن با خنجری که زخم بر دلش نشانده گیسوان پریشانش را میبرد. موها را جایی دور و تاریک بین خروارها خاک و خاشاک دفن میکند. بعد خنجرش را میبوسد و به اعماق دریاچهای از هزاران اشک نریختهاش، در دل، پرتاب میکند. با موهای کوتاهشده سرش سبکتر است و آرزوهایش کوتاهتر. زن خشمگین است و زخمی. زخمهایش را زیر پیراهنش پنهان کرده و خشمش را زیر لبخندش. * شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر