۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه

عافیت در مزرع ما آفت دیگر بود*

مادر بزرگم سر مرغ و خروس میبرید و برای ما خوراک میساخت.
بعضی وقتها شاید یک یا  دوبار  دیده بودم که بعد از اینکه سر مرغ را میبرند بدن بدون سرش پرپر میزند. خیلی صحنه ی چندش آوری بود.
با خودم فکر کردم شاید و چرا که نه که من مانند مار زخمی بخودم بپیچم همان قدر با شکوه و مغرور، نه آنکه مثل خروس های سرکنده ی مادربزرگم؟
خشم دارم. خشم بدی دارم. براحتی می توانم دنیا را به آتش بکشم با همین خشمم. خودم را روی دور کند گذاشته ام. دستهایم موقع تایپ و نوشتن میلرزند و بنظرم میرسد باید با این احوالم زندگی را تا ته بروم که تا یادم نرود کجا و چه کسی و چطور به اینجایم آورده است. میگویند یک پزشک دستهای مصمم و محکمی دارد. نه مصمم و نه محکمم.
* بیدل

هیچ نظری موجود نیست: