۱۳۹۴ فروردین ۳۱, دوشنبه

روزنوشت های کمیاب یک لکاته ی بازنشسته

بعد از ماهها بی خوابم. مدتهاست که تمایلی ندارم به روزنوشته و جزییات زندگی را ریز به ریز نوشتن. درست است که گودر لِنگ و پاچه های همه ی ما را وسط فضای مجازی کشاند بعد یار کشی کردیم و پراکنده شدیم، و درست است که بقول خیلی ها  من از مردمان اکسپرسیو (انتظار نداشته باشید فارسی اش را بدانم من فقط فوقش آلمانی و اسپانیایی و به سختی فرانسه ش یادم است و این یک فخر نیست.) هستم اما به نحو قریبی مدتی است درب های اندرونی خودم را بسته ام. مایل نیستم از مسخره بازی ها و دعوت به کتاب و شعر نوشتن ها و غرهای روزمره فراتر بروم و تمام خصوصی ام را بنویسم. امروز یک ایرانی واقعی هستم که تمام زندگیش را در استعارات و گوشه ها پیچیده و گاهی از میان استعارات چیزی هم نشت میکند که مردم فضول را سیراب کند. امشب که باید سه ساعت دیگر بیمارستان باشم و بی خوابم، عشقم کشیده است یک تکه از زندگی این روزهایم را بنویسم.
شب سال نوی فارسی. ساعت چند بودنش را بخاطر ندارم اما دوستان شهرمان که دانشجو هستند ـ خیر من دانشجو نیستم ـ در دانشگاهشان یک سالن گرفته بودند، دانشجوهای ایرانی و بعضی رفقا از شهرهای دیگر استانمان آمده بودند و غذا و نفری دو آبجو سرو می کردند. دمشان گرم. این میان دختری هم بود به دل، لاغر و کم سن دستهای زیبا و انگشتان کشیده. سالن ما از دو بخش تشکیل میشد، یک بخش نوشیدنی و گپ و خوراکی و یک سالن رقص و پیانو و موزیک یک مشتی هم سخنرانی خزعبلات.
القصه. حالم ناخوش بود. خیلی هم ناخوش. تمام شب را با الکل تا آن لحظه رفته بودم و با الکل هم ادامه می دادم. الف گفت بیا برویم به سالن موسیقی و رقص. کسی علاقه ای به شنیدن پیانو ندارد خلوت بود. رفتم جلوترین صندلی را انتخاب کردم. نوازنده یک موسیقی پاپ ایرانی می نواخت از مطلوب های من از سیاوش قمیشی و چقدر هم موافق حالم....هیچ کس نبود من بودم، نوازنده، مادرش الف و دو سه نفر که بخاطر مستی حتا قیافه هایشان را هم بخاطر ندارم. شما که صدای مرا شنیده اید می دانید انکرالاصواتم در آواز. خودم را یافتم با این صدای ناجالب زده ام زیر آواز و کلمه ها و اشک ها با هم. قصدم اما از نوشتن این یادداشت قصه ی گریه و زاری من نیست چون ریاکارانه ست و قسمتی از شب را بی خبر و مست می رقصیدم بعدش هم بیرون نشستم با رفیق شصت ساله ی سمیرا. الف گپ و سیگار. کمی تعارف بار هم کردیم. دلم باز نشد. گفت چرا انقدر می خندی وقتی غمگینی؟ دلم میخواست بگویم به تو ربطی ندارد آنچه تو تحویل میگیری لبخند است و نه بیشتر. هیچ کس حق ندارد وارد حریم من بشود مگر آنکه اجازه داشته باشد و انتخاب شده باشد. اما نگفتم باز هم خندیدم. آرایش نداشته ام پاک شده بود. از جیب دامن یک رژلب قرمز درآوردم بدون آینه از حفظ زدم و رفتم. الف با چشمهای نگرانش دنبال من بود همین که من را با رفیق نسبتا مسن مان دید لبخند دوستانه/برادرانه/ پدرانه ای زد و سرش را به سرو غذاها گرم کرد. بخاطر ندارم علف هم کشیده بودیم یا نه. اما این را یادم است که کسی از فرانسه کوبیده بود آمده بود که حال کس دیگری را بگیرد و فکر میکرد رقصیدن با من حالش را جا می آورد، شوربختانه برایش متاسف شدم و رهایش کردم. فردا صبحش الف زنگ زده بود بگوید همه صبحانه را آنجا میخورند و بیایم اولین سوالی که پرسیدم این بود که همه کی ان؟ اسم ها را گفت و فقط دوست مّسِن مان را شناختم و گفتم که من علاقه ای ندارم و در حال حاضر آب پرتقالم را می نوشم و اگر حالم بهتر شود باید درسم را بخوانم. می دانید؟ سخت است درس هایمان را مخصوصا داخلی را به آلمانی خواندن اما باید خوانده شود. یعنی این تصمیم است. دوست ندارم به جزییاتش بپردازم. دوست داشتم از این همه نوشتن از آن دختر ظریف با موهای کوتاه بنویسم که پشت سازش پاپ می زد و منِ فراری از پاپ را پاگیر کرده بود. از بعدترها، هرگاه رفقا می خواستند من عزلت گزین را جایی دعوت کنند می گفتند فلانی (دختر نوازنده) هم میایید. الان که می نویسم دارم تلخ خندی می زنم. بهانه های من را روزگار از من یک به یک گرفته. دلم به چه نوازنده ـ دختر زیبایی یا مرد خوش رقصی نمی رود. نه اینکه راهبه باشم که اصلا با مرام من کنار نمی آید اتفاقا بلکه....ولش کنید. الغرض یک روز و شب نوشت از سال نوی فارسی بود و این برداشت را نکنید که بد گذشت اگر روزگار شیرین تر بود خوش تر هم میشد.....تمام این خط ها را بگذارید کناری و به دختر موکوتاه ظریف بیست و پنج ساله ای که نگاهم میکند و میخوانیم فکر کنید. کاش دفعه ی سوم که ببینمش بگویم اگر نبود شب خوب نمی بود هرگز.

۷ نظر:

زرمان گفت...

روزنوشت کمیابت را در فیدلی یک‌نفس خواندم و کیف کردم. حالا آمده‌ام فقط یک تکه شعر بی‌ربط باربط بخوانم برایت:

میز کارم غبار گرفته است
رختهای روی هم ریخته را نشسته‌ام
رؤیاهای بی‌مورد آب و ماه و ستاره به جایی نمی‌رسند
شب همان شب و
روز همان روز و
هنوز هم همان هنوز...
::سید علی صالحی

unsterblich گفت...

دلم میخواد از احمدرضا احمدی برات بنویسم:
نگاه کن مرا که چشم کم کم نایاب میشود
مهارت دوست داشتن در زبان مادری گم میشود
پس یاد کنیم از برفی که بر بام است
و برگی که بر شاخه است.....
می دانم دور از آینه کسی را نمیشناسم و
پاره ای ابر را در لباس تو گم میکنم

زرمان گفت...

«یک قهوه‌خانهٔ خلوتی این پشت‌ها سراغ دارم که راهش همه از وسط دیوارهای نوازش‌دهنده می‌گذرد، از تمام پنجره‌هایش موسیقی کوچک شبانه می‌تراود و سر راه به استقبال قدوم تو همه‌اش چیزهای قشنگ، پارک و پنجره‌های مرصع قدیمی فاخر و پیچک‌ها و بالکن‌های نرده چوبی گل‌افشان نشانده‌اند تا آدم را توی این راه دست به دست به هم بسپارند، آدمی را که تازه به روی این دنیا چشم باز کرده، تازه از نان دادن به قوها فارغ شده و چشم‌هایش پر از پرهای سفید پنبه‌ای و مه سطح آب است، آدم را به هم دست به دست می‌دهند و می‌برند بالا، در یک سربالایی ملایمی که در انتهایش شاید، شاید لب‌های تو باز شود، به اندازهٔ یک آه و بگوید.... یک کلمه بگوید که همهٔ اینها باشد، آب و آفتاب باشد، مه باشد، تو باشد، موسیقی باشد، بچه‌ها باشند روی چمن، رخت‌های بچه‌ها باشد بر طناب، بچه‌گربه باشد آن‌ور نرده‌های باغی و درخت پرچراغ عید باشد. یک کلمه که هنوز در هیچ زبانی پیدا نشده، اما عاقبت پیدایش خواهیم کرد.»
:: سبز پری، پرویز دوائی

unsterblich گفت...

وای زهرا چه تصویری من تعجیل دارم برای تحقق رویا و اتفاق ملاقات

زرمان گفت...

«می‌گویم برویم برایت شعر بخوانم. ترجمه‌اش سخت است و شاید نشود ترجمه کرد، اما ما سعی خودمان را می‌کنیم. شعری که آواز بلدرچین دارد، عطر بیدمشک دارد. اینها همه برای آن است که امروز برای تو و موهایت و جامه‌ها و رنگ‌هایت و این دنبالهٔ ابروهای پرپشتت یک کُرهٔ کوچکی دربیاورم از میان این کرهٔ بزرگ و آدمها و اصواتش. برویم، ترا به جای بدی نمی‌برم.»
:: سبز پری، دوائی

unsterblich گفت...

بیا و بگو رویا نیست بیا و بگو اردی بهشت ماه نفس عمیقه....چرا ناباورم؟

زرمان گفت...

«بیا، می‌گویم، بیا این راهها را راه یادگاری کنیم که از ارتفاع هر سربالایی‌اش خورشید دربیاید، که در انتهای هر معبرش بین درختها دروازهٔ شیری رنگ آسمانی باشد در لبهٔ عالم»
::همان

باورت می‌شود کتاب را باز می‌کنم و بدون جستجو اینها همه از یک داستانش می‌آید؟