۱۳۹۴ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

به پرنده ای که قلبش را....

بغضم با بغض رامک ترکید. بغضش را زدم به سینه و ناخن به صورت کشیدم که آفتاب برآید نیامد*
طوری پراکنده ایم در جهان که جز کلمات هیچ چیز نداریم. بار دیگر که زاده شوم شاید صندوقچه ی کهنه ی خانه ی پدربزرگم شدم. بلا استفاده و آرام و پر راز.

*براهنی

۱ نظر:

زرمان گفت...

«...در صندوق کهنهٔ ننه‌بزرگ در اتاق صندوقخانه به یک آلبوم قدیمی بر بخوری پر از عکس آدمهای عزیز ِ درگذشته در اوج جوانی و شادابی‌شان»
::به‌خاطر باران، دوائی