حرفی ندارم. دهانم پر از سکوت است. سه ماه پیش روی تشکچه ام نشسته بودم نشئه، فکر کردم واقعن تنها هستم. هیچ کس و مطلقن هیچ کس را نداشتم. کسی را داشتم که براحتی رفته بود. رفته بود و من هنوز بر سر قول سکوتم ایستاده ام و از آن رفتن رفیقانه یاد میکنم. اما حقیقت این است که من هنوز بعد از آن روز که کسی رفت و برگشت، تنها هستم. ترس خورده ام. با همه حرفم است و با هیچ کس حرفم نیست حرفم این بود یک روز پنج شنبه ای بود یا جمعه ای که رفت:
** "اگر چه هزار قالی زربفت بافت آفتاب نگاهش به باغ بيگانه
ولی ترنج سينه ی مارا چه نيمه کاره رها کرد زير پای خلايق
چه نيمه کاره رها کرد!"
سفر خوشی نبود. حقایق کثیفی از زندگی های کثیف تر و فلاکت بار و رقت بار میان صورتم خوردند. آدم ها نزول کردند فکر کردم تنهایی تمام می شود ولی تنهایی با دروغ و خیانت و کثافت پیوند عمیقی دارد.
دلم میخواهد همه ی این تنهایی را به هورمون هایم بچسبانم و بروم بیست روز بهانه بگیرم. بعد باز ادای دلقک ها و کار و تنهایی. کاش تراژدی زندگی آدمی بشوم که یک روز در آپارتمانم را باز کرد و دید گوشه ای چمباتمه زده با چشمان باز مرده ام.
* فروغ
** براهنی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر