۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

سگ ـ سکوت

پول های کاغذی را از کیفم در آوردم دیروز عصر ترافیک کلافه کننده می رفتیم مهمانی. پول های ایرانیم مثل خودم پریشان در کیفم مرتبشان کردم اشک می ریختم . عادت کردم به اشک ریختن کنار آدمها و آدمهایی که حتا نگاهت نمی کنند غریبه که سهل است عاشق هم. عینک سیاه رنگ را قرض کردم و سرم را برگرداندم رو به  پنجره و ماشین های در هم تابیده ی همت را نگاه کردم: همه پایشان روی گلویم فشار می دهند و اشکهایم جز صورتم جایی را نمی نوازد رنجیده ماندم. رنجیده هم می روم.

هیچ نظری موجود نیست: