۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

هزار باده ی ناخورده در رگ تاک....

به رامک
امروز چندین بار قصد کردم برایت بنویسم نشد. نمی توانم بنویسم دیگر. از کلمه ها هم عاجزم. آمدم بنویسم آخرین سنگر هم فروریخت کاش کسی این بار سیمانی که بردوش می کشم ببیند، دیدم نباید بنویسم. انسان مگر چقدر می تواند به کلمات تمسک بجوید؟  این شد که ننوشتم و صبر کردم تا شایدم دیدار ها دلمان را تازه کند. می کند؟ اصلا دلمان تازه می شود؟ اگر بنویسم ما را به سخت جانی خود....کلیشه است؟ به درک باشد. دیگر نه از غصه ها و از خنده های نداشته ام نمی نویسم. هیچ کجا.
تا دیدار

هیچ نظری موجود نیست: