۱۳۹۴ خرداد ۲, شنبه

حتا لازم نیست آدمی وطنش را مثل گل زبان مادرشوهر به گوری که نامش غربت است ببرد

یک بار کسی از تهران و زیباییها و وسعت و چراغهای شهر و خوشبختی اش در تهران نوشته بود و من لذت برده بودم و تایید کرده بودم.
حالا که شهر شده نگارخانه ی بزرگی که سرمیردامادش گل های لاله ی ونگوگ را میبینی برای من اما همه چیز عوض شده. از زمانی که رسیدم به فرودگاه و یکه و تنها بارم را کشیدم و رفتم خانه دیدم خوشحالی در تهران تمام شده است. حالم از خنده های بلند مستانه ام خرابتر است. از ایران بیزارم. تمی دارد برمیگردد امریکا. پایم را که به بارسلون بگذارم بوی خوش مدیترانه که به حالم می سازد و بوی گند مردمی که بیزارم و زارم کردند میزند. میخواهم پنج شبانه روز در ساحل روبروی دانشکده ام بخوابم. پریشب ها میان مستی گفتم دلم تنگ نمی شود برای فلانی، صبح در هوشیاری هم دیدم از هنگامی که پا به شهر گذاشته ام حتا از اتوبانشان گذشته ام یا آن دیگری از سرکوچه شان، هیچ کدام در خاطرم نبودند و خبری از دلتنگی نبود. امشب نشسته بودم به شمارش آدمها برای یک عصرانه ی خوب در خانه مان، دفتر شمارش سال قبل را آوردم یادم افتاد که شاید اگر هنوز با آنها دوست بودم و آن دفتر دم دست نبود حتا یادم نمیفتاد دعوتشان کنم. غمگین است؟ غمگین نیست. من با یک کتاب از دست دوست معمولی خوشحال می شوم و با هیچ چیز از هیچ دوست جور دیگری ناراحت نمی شوم هرچند که درک شوخی و کنایه و استعاره که از مشاغل بی مزد و منت ما مردم این آبادی است هم دیگر در نمیارم. کسی برای خودش قصه ای نوشته بود که من بعد از چند روز فهمیدم تیر متلکش به من می خورد. خواستم بروم تلفن کنم بگویم از اساس خودِ او برایم اهمیتی ندارد همانقدر که موهبت ندیدنشان نصیبم است، راضیم. از آن بهتر حتا دوستی داشتم از دوران دبیرستان که کنکور پشت کنکوریمان را با هم دادیم و بعد هم از جایی ببعد به هم سلام هم نمی کردیم. در فیس بوک پیغام و درخواست دوستی داد. هرچقدر فکر کردم دیدم یک دکمه را زدن و چهار کلمه معاشرت کردن با او نه فقط ناراحتم نمیکند بلکه یاد مدرسه میفتم و به دبیرستان فکر میکنم.
در آلمان همکار روس سفیدم من را گرفت در اتاق پزشکان به حرف که: خیال نکن من بداخلاقم یا عصبی ام و فلان کار را از روی بدجنسی کرده ام و غیره....بدون تردید و تامل گفتمش راستش را بخواهی من پایم را که از بیمارستان بیرون می گذارم ممکنست اسمت را هم بخاطر نیاورم این است که اگر سوالت این است که درباره ات چه فکر میکنم جواب این است که درباره ات فکر نمیکنم آن چه که بعنوان سنیورم باید یاد بگیرم را می شنوم بقیه اش را هیچ. داستان این است که آن شوری که به شهر و آدمها داشته ام از دست داده ام. همین کسانی که اسمشان دوست من است و همین پیاله ها که با هم می زنیم و مادرم که از زانو درد می لنگد را اگر مثل بنفشه ها با خودم به جایی می بردم حتا جیبوتی همین حس را به تهران و بقیه اش داشتم.
آن تعلق خاطری که به مدیترانه دارم مثل گردنبندیست که میم داده یعنی آن من است این علاقه. اینکه یک لگوری تا زیر گلویش عقده شهر را حرامم کرده است، کرده است. بازگشته ام به دوست داشتن بارسلونا.
مردمان آلمانم هم جای خودشان را دارند اما تا اینجا که من یافته ام آلمان مملکت دوست داشتنیی نیست. اسپانیا مرد دون ژوانی ست که تو را بیزار و عاشق میکند. آلمان جای زندگی و کارم است. نه بیشتر

هیچ نظری موجود نیست: