۱۳۹۴ خرداد ۸, جمعه

اون از بقیه این از تو....* ای عشق همه بهانه از توست**


بشر از آنچه در کتابهایتان می خوانید حقیرتراست. این حقارت از آن جایی سر میکشد بیرون که نمادهای زرین تجدد در تعارض با آن حقارت و تملک جویی و خودمحوری قرار بگیرد. بقول فرنگی ها آن بلیوابل (unbelievable).!!!! بنظر میرسد که دل هنوز بی محل میکند به آنچه می بیند و می شنود حتا علت می جوید توجیه میکند و توجیه می شود ولی واقعیت این است که یک موجود ژنده پوش متعصب همان موجود زیبا و به زعم خودش حتا چیره دست در شکار است. در چنین شرایطی انسان می ماند قسم حضرت عباس را یا دم خروس را بچسبد. شخصن در این یادداشت قصد دارم نماد مذهبی را کنار بگذارم و دم خروس را بچسبم.
حالا که به اینجا رسید دلم می خواست از  عم قزیم بگویم. خوشش میامد پسر همسایه ی کوچه ای که پنجره ی اتاق مهمان به آن باز می شد هر روز که از سرکار می آید به عم قزیم که سر لخت و بی آستین دم پنجره بود چشم غره برود که" یعنی برو تو". یک بار هم پسر همسایه سرکوچه ایستاد و عربده کشی و نفس کش طلبی می کرد هرکس به عم قزی من سلام کند با قمه دو نصفش کند. بارها  میشد عم قزی من نامه می نوشت و التماس میکرد و توضیح می داد پسر بقال به او نظر ندارد و پیرمرد جاکش سه کوچه آن ورتر هم قصد ندارد عم قزی را مشغول بکار کند. اینطور می شد که پسرهمسایه رو ترش میکرد و قهر میکرد از عم قزی و حتا از جلوی پنجره ی اتاق مهمان هم که رد می شد نه نگاه می کرد و نه چشم غره می رفت. بند دل عم قزی پاره می شد: کاش پسر همسایه قهر کند اما چشم غره اش را برود که عم قزی مطمئن شود دوستش دارد میگفت که مرد هرکاری میکند از عشق است.. یک باری هم پسرهمسایه از سر لج و لجبازی عم قزی رفت نجیب خانه و خودش را خالی کرد  برگشت و سیگار را پشت دستش خاموش کرد و قول داد دیگر نرود نجیب خانه. یعنی اگر هم شد عم قزی ندانست یا اگر هم دانست خودش را زد به کوچه ی علی چپ و نشست پای پنجره که پسرهمسایه بیاید چشم غره برود. تا که یک روز عم قزی پا گذاشت فراتر رو رفت سرکوچه شان ایستاد و دست زد کمرش و گفت اگر خیلی مردی (عم قزی مردی را به وفا داری و داشتن آلت جنسی مردانه می شناخت) بیا خواستگاریم. پسرهمسایه هم گفت دلش گرفتار عم قزی است و می آید. از آن روز عم قزی دیگر پای پنجره نرفت. می رفت سرکوچه وامیستاد تا پسرهمسایه بیاید.
قصه خلاصه: حرف حرف چل و پنجاه سال پیش نیست، فرض کن حرف دیروز و امروز است. ما که رابطه نداشتیم از خانواده شان مدتها و  خبر نشدم عم قزی به پسرهمسایه نامزد شد ولی یادم است که عم قزی را پرسیدم احساس حقارتی که می کند را یا لااقل باید داشته باشد را چه می کند. لب گزید و گفت خب دوستش دارم. نمی دانم جواب آبروریزی نفس کشی طلبی و عربده ی سرکوچه را که داد که عم قزی سربلند نمی کند در محل. می گفت دیگر دوستی ندارد، پسرهمسایه همه جا قال کرده بود و عم قزی تنها می نشست شب تا صبح قلاب بافی می کرد و میداد مادرش بفروشد در عوض پسرهمسایه همه جا فخر می فروخت که عم قزی که الان برایش انگشتر نشان برده بودند، زن شاغل است و او اجازه داده کار کند....
* از کیوسک
** ابتهاج

هیچ نظری موجود نیست: