۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه

به تن گندمگون دریا و دل دریای حبیب

بندرعباس بود. بار  اول در زندگیم  بندرعباس میدیدم. پشت بام حبیب و شراب خانگی و چشمهای دریا. حبیب برایم قطعه ی موسیقی میفرستد. امشب چشمهای دریا را دیدم و موسیقی حبیب را. سلام رساندم به دریا و عیال و خانواده. دلم هوای بندر کرده است.
عکسش را که دیدم امشب گفتم قرار است اشکم بند نیاید. دیگر با قوانین فضای غیرخصوصی مجازی آشنا شه ام آشناتر از آنم که بگویم یک عکس بله بران من را به کجا پرتاب میکند. حالا هرچقدر هم که زنگ بزند و خوشمزگی کند که یادم برود با آن لباس تنگ کوتاه چقدر ناراحت و معذب بودم. گفتم خودت هم که آن روز آبغوره گرفتی نکند از عاقبت کارپیشاپیش گریه میکردی؟
این یک یادداشت را اختصاص می دهم به شبنم و دریا و سحر و حبیب گوشه ی دلم که یادم بماند هنوز همان قدر مومنیم که هستیم اما دلتنگ. بندها را باز کردیم. من فرار کردم اما دل تاریکی نسپرده ایم.

هیچ نظری موجود نیست: