۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

بهاریه ۹۴

در آستانه
بهار از سیم های خار دار گذشت. این را تو میگویی و من تو را پیروی میکنم.
اینجا بهار نیامده. هر روز مه آلود و بارانی است. من هم قدم هایم مورچه ای و آرام است اما راه برگشت ندارم. باید ادامه بدهم.
سبزه ها را امروز انداختم دور. برای همکاران بیمارستان شکلات خریدم تا سال نویی که برایم نمیرسد را به آنها تبریک بگویم.
من؟ من فردا دامن قرمز میپوشم و میروم سرکار. لبخند میزنم و به بیمارانم تولدشان را تبریک میگویم.
اما من اینجا بس دلم تنگ است. فردا سال فارسی عوض می شود و سال من نه. سال من با تقویم سرزمین ها عوض می شود.در ساختمان را که باز میکنم بوی گند غذای رستوران طبقه ی پایین دلم را بهم میزند. اما میگویم با خودم که اردی بهشت با خود بهشت بهمراه دارد. دیگر دستم به بهاریه نمیرود چون هر روز دستکش های پوستی دستم میکنم و کلاه می پوشم. از هفت سین هم سایه را انتخاب میکنم که بر حیات من گسترده.

هیچ نظری موجود نیست: