بقول عطا:
سه روز است که مریض شدهام و افتادهام خانه. سرماخوردگی، تب و کمی گلودرد. بیشتر شبانهروز خواب یا بیحالم اما توی ساعتهایی که حالم کمی بهتر است، بخشی از وقتم را در شبکههای اجتماعی میگذرانم. دیشب توی فیسبوک خواندم یک از دوستهام که تازه از اروپا برگشته، یادداشت کوتاهی نوشته که اگر پدر و مادر و نزدیکترین دوستش نبودند، هیچگاه دلش نمیخواسته دوباره این شهر پر از دود و کثافت را ببیند و از تهران و ارتباط بین آدمهاش بیزار است.
راستش تعجب نکردم. پیش از او هم دیگرانی را که کم هم نبودهاند، دیده بودم که از این شهر و از این کشور نالانند. مردمش را دوست ندارند و بر این باورند که جایی دیگر زندگی بهتری در جریان است و هر روز که از زندگی آنها در اینجا میگذرد، یک روز بیشتر عمرشان را هدر دادهاند. خیلیها این تفکر را داشتهاند و رفتهاند و دستهای از ایشان نیز هنوز ماندهاند. به دلایلی که خودشان میدانند. شاید راه رفتن برایشان امکانپذیر نیست یا سختی بسیار دارد یا اینکه وابستگی مهمی اینجا دارند که نمیتوانند رهایش کنند.
من اما به دور از هرگونه شووینیسم، تهران را عاشقانه دوست دارم. روزهای آخر بیشتر سفرهایم، برای تهران بیتاب شدهام و چرخهای هواپیما که روی آسفالت فرودگاه نشسته، آرام گرفتهام که برگشتهام خانه. آنهایی که مرا بیشتر میشناسند، میدانند که مسافرت، اگر نگویم مهمترین اولویت زندگی من است، یکی از مهمترینها است. سفررفتن، دیدن آدمهای تازه، شهرهای تازه، فرهنگهای تازه، انگار وجود من را هم تازه میکند. سفر برای من مثل بنزین میماند برای ماشین. بدون مسافرتکردن درجا میزنم. از درون تهی میشوم. با این همه سفرهایم که طولانی میشود، از دو هفته که زمانش بیشتر میشود، دلم تنگ شهرم میشود. تنگ آدمهایش. تنگ خیابانها، کافهها، سالنهای تئاترش، خیابان ولی عصر و درختهای چنارش، پلیتکنیکش و خیلی چیزهای دیگر.
چهطور میتوانم تهران را دوست نداشته باشم؟ شهر کودکیهایم، شهر فوتبالهای هر روزه با توپ پلاستیکی با بچههای محل در دورهی نوجوانی، شهر ترس از موشکباران 66، شهری که در آن برای نخستین بار برای کسی دلم تپیده است. شهری که دوم خرداد امیدواری مردمانش را دیدهام و روزهای خونین هشتاد و هشتش را، شهری که سالنهای تئاترش سرنوشتم را به سویی دیگر برد، شهری که در کوچههایش زار زدهام، در خیابانهایش عاشقی کردهام، کافههایش را میشناسم، رستورانهایش را، سینماهایش را، کوههایش را، گوشههای دنجش را که برای وقتهای تنهایی است و شلوغی تجریش شب عیدش را. شهری که هزار جای مختلف برای گمکردن خود در آن در یک عصر جمعهی دلگیر پاییزی دارد.
شهری که بار ندارد، دیسکو ندارد، ترافیک دارد، خیابانهای شلوغ دارد و هوای آلوده، شهری که رانندگی در آن اعصابی پولادی میخواهد، شهری که قفل فرمان به یک اشاره برای یک دعوای خیابانی بیرون میآید، اگر دختر باشی، تجربهی شنیدن متلک و خشونت کلامی را از خیابانهایش که میگذری لابد داشتهای. تهران گشت ارشاد دارد، دزد دارد، جنایتکار دارد، غریبه اگر باشی، بیشمار آدم دارد که بیاعتنا از کنارت میگذرند، تهران هزار بدی دارد اما اگر روزگارت را در تهران سپری کرده باشی، بند بند وجودت با خاطرههایش گره خورده است.
شهرهای زیبای بسیاری دیدهام. بوئنوس آیرس، پراگ، سمرقند، بیروت، بیبلوس، سیدی بوسعید، ریو، ونیز، لوکهرن، استراسبورگ و خیلی شهرهای دیگر، شهرهایی که در یک نگاه دل از من بردهاند. اما این شهرها با همهی قشنگیشان شهر من نیستند، شهر من نیز نخواهند شد زیرا خاطرههای من با سرزمین دیگری پیوند خورده است. در این شهر بوده که ساعت دو شب سرخوش و شادمان همهی شهر را با دوستانم گشتهام و «شب مستی که سر راهمان است» را فریاد زدهام، در این شهر بوده که با دیگرانی که نمیشناختم، به بهانهی فوتبال و صعود به جامجهانی وسط اتوبان مدرس رقصیدهام، در این شهر است که سیگار گرفتهام از دختری که نمیشناختمش وقتی خیابان پر از دود اشکآور بود و در این شهر است که عزیزانم را به خاک سپردهام.
تهران را بلدم. میدانم چهطور باید تویش خوشی کرد، میدانم وقتی دلگیر باشم و تنها غربت نیست تمام دنیا و آدمهایی هستند که یک تلفن اگر به آنها بزنی، نیم ساعت بعد پیشت باشد، در این شهر است که اگر مریض باشم، مثل امشب، یک گوشهی دیگر شهر یکی برایم سوپ درست کرده باشد. اینجا است که اگر کارم گیر بیفتد، خانوادهای هست که تنهایم نگذارد. اینجا است که آخر هفتهها جمع آدمهایی را دارم که هیچجای دیگر نخواهمشان داشت.
شانس این را داشتهام که در جایی دیگر زندگی کنم اما نخواستهام. درستتر بگویم، نتوانستهام. حساب کردهام و دیدهام چیزهایی که به دست میآورم، حتا بخشی از آنچه از دستش میدهم را جبران نمیکند. خیلی ساده، من دوست دارم در جایی زندگی کنم که آدمهایش به زبان مادریم حرف میزنند، جایی که با هزاران نفر دیگر ریشههای مشترک دارم، جایی که با وجود همهی عیبهایش عاشقانه دوستش دارم.
سه روز است که مریض شدهام و افتادهام خانه. سرماخوردگی، تب و کمی گلودرد. بیشتر شبانهروز خواب یا بیحالم اما توی ساعتهایی که حالم کمی بهتر است، بخشی از وقتم را در شبکههای اجتماعی میگذرانم. دیشب توی فیسبوک خواندم یک از دوستهام که تازه از اروپا برگشته، یادداشت کوتاهی نوشته که اگر پدر و مادر و نزدیکترین دوستش نبودند، هیچگاه دلش نمیخواسته دوباره این شهر پر از دود و کثافت را ببیند و از تهران و ارتباط بین آدمهاش بیزار است.
راستش تعجب نکردم. پیش از او هم دیگرانی را که کم هم نبودهاند، دیده بودم که از این شهر و از این کشور نالانند. مردمش را دوست ندارند و بر این باورند که جایی دیگر زندگی بهتری در جریان است و هر روز که از زندگی آنها در اینجا میگذرد، یک روز بیشتر عمرشان را هدر دادهاند. خیلیها این تفکر را داشتهاند و رفتهاند و دستهای از ایشان نیز هنوز ماندهاند. به دلایلی که خودشان میدانند. شاید راه رفتن برایشان امکانپذیر نیست یا سختی بسیار دارد یا اینکه وابستگی مهمی اینجا دارند که نمیتوانند رهایش کنند.
من اما به دور از هرگونه شووینیسم، تهران را عاشقانه دوست دارم. روزهای آخر بیشتر سفرهایم، برای تهران بیتاب شدهام و چرخهای هواپیما که روی آسفالت فرودگاه نشسته، آرام گرفتهام که برگشتهام خانه. آنهایی که مرا بیشتر میشناسند، میدانند که مسافرت، اگر نگویم مهمترین اولویت زندگی من است، یکی از مهمترینها است. سفررفتن، دیدن آدمهای تازه، شهرهای تازه، فرهنگهای تازه، انگار وجود من را هم تازه میکند. سفر برای من مثل بنزین میماند برای ماشین. بدون مسافرتکردن درجا میزنم. از درون تهی میشوم. با این همه سفرهایم که طولانی میشود، از دو هفته که زمانش بیشتر میشود، دلم تنگ شهرم میشود. تنگ آدمهایش. تنگ خیابانها، کافهها، سالنهای تئاترش، خیابان ولی عصر و درختهای چنارش، پلیتکنیکش و خیلی چیزهای دیگر.
چهطور میتوانم تهران را دوست نداشته باشم؟ شهر کودکیهایم، شهر فوتبالهای هر روزه با توپ پلاستیکی با بچههای محل در دورهی نوجوانی، شهر ترس از موشکباران 66، شهری که در آن برای نخستین بار برای کسی دلم تپیده است. شهری که دوم خرداد امیدواری مردمانش را دیدهام و روزهای خونین هشتاد و هشتش را، شهری که سالنهای تئاترش سرنوشتم را به سویی دیگر برد، شهری که در کوچههایش زار زدهام، در خیابانهایش عاشقی کردهام، کافههایش را میشناسم، رستورانهایش را، سینماهایش را، کوههایش را، گوشههای دنجش را که برای وقتهای تنهایی است و شلوغی تجریش شب عیدش را. شهری که هزار جای مختلف برای گمکردن خود در آن در یک عصر جمعهی دلگیر پاییزی دارد.
شهری که بار ندارد، دیسکو ندارد، ترافیک دارد، خیابانهای شلوغ دارد و هوای آلوده، شهری که رانندگی در آن اعصابی پولادی میخواهد، شهری که قفل فرمان به یک اشاره برای یک دعوای خیابانی بیرون میآید، اگر دختر باشی، تجربهی شنیدن متلک و خشونت کلامی را از خیابانهایش که میگذری لابد داشتهای. تهران گشت ارشاد دارد، دزد دارد، جنایتکار دارد، غریبه اگر باشی، بیشمار آدم دارد که بیاعتنا از کنارت میگذرند، تهران هزار بدی دارد اما اگر روزگارت را در تهران سپری کرده باشی، بند بند وجودت با خاطرههایش گره خورده است.
شهرهای زیبای بسیاری دیدهام. بوئنوس آیرس، پراگ، سمرقند، بیروت، بیبلوس، سیدی بوسعید، ریو، ونیز، لوکهرن، استراسبورگ و خیلی شهرهای دیگر، شهرهایی که در یک نگاه دل از من بردهاند. اما این شهرها با همهی قشنگیشان شهر من نیستند، شهر من نیز نخواهند شد زیرا خاطرههای من با سرزمین دیگری پیوند خورده است. در این شهر بوده که ساعت دو شب سرخوش و شادمان همهی شهر را با دوستانم گشتهام و «شب مستی که سر راهمان است» را فریاد زدهام، در این شهر بوده که با دیگرانی که نمیشناختم، به بهانهی فوتبال و صعود به جامجهانی وسط اتوبان مدرس رقصیدهام، در این شهر است که سیگار گرفتهام از دختری که نمیشناختمش وقتی خیابان پر از دود اشکآور بود و در این شهر است که عزیزانم را به خاک سپردهام.
تهران را بلدم. میدانم چهطور باید تویش خوشی کرد، میدانم وقتی دلگیر باشم و تنها غربت نیست تمام دنیا و آدمهایی هستند که یک تلفن اگر به آنها بزنی، نیم ساعت بعد پیشت باشد، در این شهر است که اگر مریض باشم، مثل امشب، یک گوشهی دیگر شهر یکی برایم سوپ درست کرده باشد. اینجا است که اگر کارم گیر بیفتد، خانوادهای هست که تنهایم نگذارد. اینجا است که آخر هفتهها جمع آدمهایی را دارم که هیچجای دیگر نخواهمشان داشت.
شانس این را داشتهام که در جایی دیگر زندگی کنم اما نخواستهام. درستتر بگویم، نتوانستهام. حساب کردهام و دیدهام چیزهایی که به دست میآورم، حتا بخشی از آنچه از دستش میدهم را جبران نمیکند. خیلی ساده، من دوست دارم در جایی زندگی کنم که آدمهایش به زبان مادریم حرف میزنند، جایی که با هزاران نفر دیگر ریشههای مشترک دارم، جایی که با وجود همهی عیبهایش عاشقانه دوستش دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر