۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

نامه ها/ پنج/ به میم ح

عزیز جانی
شفیقم
نوشته بودی زنی در بارانی زرد...هرچقدر فکر کردم بخاطر نیاوردم کدام بارانی را میگفتی تا آنکه آن روز، آن بارانی زشت چرم قهوه ای را دیدم بعد ما را...بعد تو را...بعد همه ی آن داستان که بارها تکرار کردیم و تکرارش خسته مان نکرد. چرا من فکر میکنم آن روز باران می آمد؟ امروز و دیشب به پیچیده گویی و پیچیده نویسی فکر میکردم و به تو رسیدم؛ به یادداشتت به ضربان قلبت. چند شده بود؟ صد و بیست؟ به دمای هوای چند درجه زیر صفر؟
مانیکا دوست کلمبیایی هم کارآموزی بیمارستان یک بار سرش را برگرداند، ظهر بود؛ گفت زن! تو شبیه هیچ زنی نیستی و شبیه همه ی زنهایی. کاش اگر هیچ کس نفهمد تو بفهمی چه ادویه ای قاطی این سخن بود که چشمهایم را پر آب کرد. ظهر بود. آفتاب ظهر در چشمهای هردوی ما...من جوابی بلد نبودم به او بدهم. میدانی؟ گاهی فکر میکنم شاید چیزی به زبان خودش گفته که من اشتباه فهمیده ام...کاش اشتباه فهمیده باشم.
کاش مطالعات مختلف را ببینیم بفهمیم انسان از چه سن خاطره بازی میکند. احساس میکنم زود است برای بازی با پازل های عکس های مختلف خاطرات. دلم برایت تنگ نشده است حقیقتن. علت فرارم هم همین است که دستم رو نشود. دلم برایت تنگ شده است در  روزهای پیچیده در هم و ساعتهای تندرو. تاریخ ما گذشته. کاش اصراری نباشد برای بازساختن چیزی که قابل ترمیم نیست و لازم نیست باشد. من دلم خوش است به همان خاطره ی کافه نادری و شکلات های بدمزه. من اگر چندصباحی  بحال خودم  باشم رها، باز برمیگردم. از من نخواه برگشتنم همان برگشتنی باشد که بوی قهوه و بستنی و گذشته بدهد. دلم تنگ دو سیصدوشصت و پنج روز از دست رفته است که من را برد و برنگرداند

هیچ نظری موجود نیست: