مرگ در والنسیا
Amargura
۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه
گفتم که فروکش کنم این شهر ببویش؟
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
همینجا پیش من بمان زن. بگذار کنار هم چهل ساله بشویم. کنار هم توی یک شهر به پنجاه سالگی برسیم و موج های زندگی سینوسی را بالا و پایین کنیم. وقتی یکیمان توی غم و چاه افسردگی ست آن یکی روی صندلی روبرویی اش، آن طرف میز بنشیند و بگوید: اندکی صبر سحر نزدیک است. وقتی یکیمان خیس اشک توی بثروب آبی کف خانه نشسته، آن یکی مان جای زخم قدیمی کنار ابرویش را نشان بدهد و بگوید که از زخم ها فقط جایشان می ماند، نه دردشان. من برایت لباسهای خوشگل می دوزم و آخر وقت که مطب ات خلوت تر شده، با برگه ی جواب آزمایشهام می آیم تو و منشی ات من را راه می دهد به اتاقت و می نشینم و تو برام جواب آزمایش را می خوانی و می گویی که قندم بالاست و باید حواسم به کلسترولم هم باشد. بمان و کنار من پیر شو زن.
با بوس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر