۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

طریقی برنمیگیرد؟

دو شب است پرپر میزنم. دنده ام علیل است گردنم تیر میکشد...من یک نفر آدم دیگر طاقت کلافگی خودم را ندارم. خروس را سر می برند، من همانطور بی سر به در و دیوار میکوبم...اگر در آن ماشین لعنتی میسوخت صورتم، از من یک بدبخت بی صورت مبتذل می ماند که پشت سرش کثافت و جلوی رویش...نه جلوی رویش نه در ماتحتش یک اره بود. لحظه ای در همان ماشین سکوت خوبی بود که میخواند آه پس که اینطور! اینطور قرارست تمام شود. آن وقت چه؟ آن وقت هیچ...وقتی آمدم بیرون منتظر نشستم و فکر کردم حالا چه؟ حالا هیچ! هنوز سر حرفم بودم، همان مردم کثافت لمپن لات فضول که یا علی گویان کشیدندم بیرون سگشان به صد لمپن حقیر پنهان در لباس قرمزی می ارزد که پشت سرم گذاشته م. پشیمانم از طهران؟ حتا ذره ای بگو پشیمان باشم. هرچند بماند بین خودمان، مدرسه در خیابان یخچال همان است، خانه ی کهنه ی بیست و چند ساله همان، گلدان ها همان...من اما همان نیستم. حوصله ی خودم را هم ندارم دستم به تعمیر دل دیگران هم نمیرود. دستم به جواب تلفن نمیرود. فوقش برود سه بار احوال بگیرم بار چهارم دیگر، خودم را هم جا میگذارم در ایستگاه اتوبوس چه برسد به شرط و قول و دلجویی. دیگر نه دلگیر میشوم نه حال دلگیری دارم. اندر ستایش سی و یک سالگی؛ انسان حال و حوصله ی اطوار ندارد، نه خودش بریزد نه همبازیش...سی و یک سالگی فوقش هورمون بماند، جواب هورمون ها را هم هرکس به شیوه ی خودش میدهد. فوقش ده شب پرپر میزند شب یازدهم به کتابهایش برسد. میگفتند فلان کس ویزایش تمام شده و در و دیوار را سوراخ کرده برای تمدید و ماندن. گفتم کجای کارید؟ من یک کمپین راه انداخته ام بازگرداندن مغزها و اپیدمیولوژیست ها و پزشکها به وطن....بالاخره جز ما کسی هم باید باشد برای ریدن به این مرزوبوم. گفتم مرز و بوم خاطرم آمد بجز انگلیسی و ترکی سه تا دیگر بلدم ولی هنوز نتوانسته ام حالی مردم بکنم، این روش تا کردن با ما نیست جانان های عزیز! بروید با همنوع خودتان بازی کنید، ما فوق فوقش بمانیم و مهربان بازی دربیاوریم انقدر تعداد  ماه. بقیه ی عمر که قرار نیست صرف جرزنی و مسخره بازی بشود...یعنی بشود ولی ما بازی نیستیم.

هیچ نظری موجود نیست: