۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

نامه ها/دو/ به لام شین

عزیز من
یک چیزی بگویم از نگرانی درت بیاورم. دیگر این حناها و آن حناها برای من رنگی ندارد. انقدر همه چیز از پیش معلوم و رو است، که بی مزه اش میکند. حوصله ی من هم صبور تر نشده که هیچ، بی تاب تر و کلافه تر شده است. ذره بین بدست ایستاده ام تا از آن خط مورد نظر لعنتی فرضی، کلمه ای و قدمی اضافه تر برود تا خونم بجوش بیاید. چه بجوش آمدنی؟ بی اعتراض و بی جنجال رفتن. از خودم متعجبم آن آدم توضیح باز، توضیح ساز و توضیح کِش هوچی...چه خسته ام. چه لجبازانه و خودخواهانه میخواهم همه چیز را آنطور که میخواهم هدایت کنم وگرنه هیچ چیز نباشد اگر آن نباشد که من میخواهم.
آدمیزا با خودش در صلح باشد خودش را بلد باشد. که هست. بلدم.

هیچ نظری موجود نیست: