۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

Story of my old Russian Chap*

پیانو را کوک نکرده ام.
هنوز...
پانتومیم بازی میکردیم، "هنوز" را انتخاب کردیم. کسی که "هنوز" را اجرا کرد بایستی موجود پانتومیم بازی بوده باشد. من از توضیح "هنوز" های زندگیم، هنوز ناراضیم و بین علما اختلاف بود آیا" هنوز" قید زمان است یا حالت؟
راز زندگی من این است که خودم بلدم خودم را اما نه دیگران را بلدم و طبع ـن دیگران هم هنوز من را بلد نیستند و من هم بلد نیستم چطور بگویم چه را و کِی.
داستان پیانو را چند بار گفته ام؟ سال شصت و هفت خریدیمش از اختر خانم به سیصدهزار تومن. عمرش باید پنجاه سال بیشتر باشد و پدرم نام خطاطی شده اش را با الکل یا لاک چوب یا نمیدانم چه چیز سابیده و کم رنگ کرده و پشیمان است البته.
داشتم میگفتم که بلدم چه چیز میخواهم. میخواهم یا آرزو میکنم کسی بیاید یک ربع پرده به این اضافه کند و من رِنگ فارسی بنوازم نه باخ. باخ را گوش کنم و خودم چیزی بزنم شبیه به بت چین، یک چیزی شبیه من و مست و دیوانه حبیبم! ما را که برد خاآآآآآنه؟ از این نوازنده های آماتور دل خوش باشم که پیش درآمد های اصفهان را درست و هنرجویانه بزنم. مگر من کی ام؟ بچه ی خوب و لوس پدرش که دستش را میگرفتند و میبردند روبروی کاخ مرمر کلاس موسیقی با آن کیف رنگ باخته ی گلیم دو برابر هیکلم که تلاش میکند بگوید: خانم! آقا! این پیانو که در خانه خاک میخورد، معنایش این نیست که در این خانه یک پیانیست زندگی میکند، معنایش آرزوها و نقشه های یک خانواده ی متوسط است که بیست و چهار سال پیش خانه ی قدیمیشان جای پیانو نداشت و تا خانه ی جدید حاضر شود، در خانه ی مردم موقت ـن جا دادندش. قیمت مناسب آن روزگار پیانو یک طرف و خانه ی کارمندی کم جای ما از طرف دیگر، از ما تصویری میسازد به رنگ لامپهای پنجاه و صد  واتی و آباژورهای متوسط  و قفسه های کتاب پر از حقوق مدنی، مجله ی حقوقی و هگل و حلاج بروایت علی میرفطروس و دست نوشته های پدرم و نقاشی های من از سه سالگی...
نشستم ناخن هایم را با دقت گرفتم و سوهان کشیدم. لاک باید قرمز باشد اگرچه گاهی نارنجی و سیاه و بنفش و سبز و آبی بیایند و بروند. ناخن های آماده، کتاب های خاک روبی شده...کوکش میکنم.
کاش ابزار داشتم. از نوع کلاسیکشان. تخته ها را یکی یکی برمیداشتم با دقت خودم کوکش میکردم، ترس لازم به عوض شدن نمدها هم نبود.
من را چه به این حرف ها؟  سازم را کوک کنند، برای دلم تولدت مبارک بزنم و شد خزان و تو ای پری کجایی؟ مترونوم و هانون** و باخ انا مگدالنا را هم مینداختم در سطل آشغال.
حالم بهم میخورد از این همه*** قلب. نه دو، سه و چهار فوق لیسانس و دکترا دارم و نه پدرم در خانه اش یک کلاه فرنگی جد اندر جد قرار داده است و نه از بچگی در سنفرانسیسکو مهدکودک میرفته ام. از بد روزگار به مصیبت و ناسزا یک رشته ی مربوط را تکمیل کردم، یک تز هم نوشته ام و آرزوی هاروارد را سنجاق سینه ام کرده ام. اگر دست خودم بود همین فردا با مرکز بهداشت پارس آباد مغان تماس میگرفتم و لابد از دوهفته ی بعدش پزشک خانواده شان میشدم. درسش را هم خوانده ام، بهداشت را خوب میدانم و یک جمعیت آماری چندهزار نفری تحلیل آماری کرده ام و تکالیف دانشکده ی علوم بهداشت را به هر خفتی تمام کرده ام و این کاره ام.
دلم از یک جای پیانو پر است که نمیدانم کجایش است. خودم را بلدم و پر بودن دلم را اما ناکوکی ساز را نمیفهمم.


* پیانوی عزیز و کهنه ی روسی من
** هانون نام کتاب تمرین پیانو برگرفته از نام پیانیست فرانسوی مولف آن
*** تقلب
بعد التحریر: این نوشته نیازی به" چقدر شبیه هم است زندگی ما به هم ندارد"...ما یک متوسط زاده ی متوسط مان هستیم.

هیچ نظری موجود نیست: