۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

نامه ی یک) پ. میم

عزیزم

میترسم باز چمدان کنم و بروم. آدمها هرشب میترسانندم و هر صبح بیزارم میکنند.
 کثافت بدی در هوا موج میزند. از آخرین باری که دیدمت و سرور این دیدار وصف کردنی نبود سه هفته یا بیشتر میگذرد. چه زود میگذرد. اگر بگویم امیدی را که ساخته بودم از دست میدهم دروغ گفته ام؛ اما میدانی که زیاد دیده ام و شنیده ام این روزها. خواهی گفت مریض و بدبین شده ام...که نشده ام. نه مریض و نه بدبین. چیزی هست که انگار در من است. با من می آید، مینشینم برمیخیزم، هوا میخورم، نگاه میکنم. در چشمانم نشسته است. دلزده ام میکنند. آنها را میگویم. اینها را هم. همگی شان. میترسانندم. حجم پیچیدگی ها و گره های کورشان را نه حریفم و نه خواهان. تو که درسش را خوانده ای بگو! حوصله ی من را چه میشود؟ مدام مقدمات فرار و پنهان شدم میچینم. از آنها را میگویم. از اینها را هم. چه شد و چه آمد بر سر آن خندان من که باز هم میخندم و مینشینم میگویم و وقتی ترک میکنم، به رفتن فکر میکنم.
نترس! قرارهای عصرانه و ایستگاه اتوبوس ما پابرجاست. من زن بی صدا دامن برچیدن هستم، درست...اما زنانه های ما سرجایش، پاگیر زنانه هایمان هستم...اصلن  چه شد برایت نوشتم؟ دلم برایت تنگ شده است. جایی نوشتی دلت برایم تنگ شده است، دل تنگ تر شدم. دلم از بودنت گرم است. جایی گوشه ای پا روی پا انداخته ای و سوزن میزنی یا مدل لباس نگاه میکنی و من تو را میبینم که شاید هم دور کمر من را سایز میزنی.
میدانی چگونه ام؟ تمام صورتم میخندد و تمام درونم پر از سگرمه است. آمدن خوب است و تو خوب، خانه ات هم آباد. جای من کنار آن میز کوتاهست که رویش شام خوردیم و پیاله زدیم.
میخواهم اعتراف کنم که نه، دست من برای چند نفر رو است، یکی هم تو...از آدم ها زود آزار میبینم و میشکنم و میبّرم و میروم.
تو که درسش را خوانده ای بگو، حالا که برگشته ام و خانه هست، و رودخانه ی زرگنده، چرا دلزده می شوم از آدمها؟ چه می شود که دلم میخواهد میانه ی راه از بالای پل معلق سقوط آزاد کنم؟
به من جوابی نده. تو من را بلدی. شبی را یادت هست که از آنهمه تعجیل شگفت بودی؟ بیا و برایم یک خط بنویس: که تعجیل، الان وقتش است.



هیچ نظری موجود نیست: