۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

جای خالی عاشقانه

آدمیزاد چه سبک بزرگ میشود. انگار این را من نوشته بوده باشم. امروز نه چهار پنج شش سال پیش. امروز میگفتم این یک عاشقانه ی جوان شخصی است. انگار من هییییییچ وقت عاشقانه های جوان شخصی ننوشته باشم...انگار هفت کوه را پیاده آمده ام و رسیده ام به این یک خودم که من نیستم دیگر...

کاش بودی. جدا از همه‌ عاشقانه‌هایی که بودن‌ت را می‌خواهد، کاش بودی؛ که نشان‌م می‌دادی مسیر رفت‌وبرگشت‌مان را. من هیچ‌وقت با این ضلع شمالی و درب جنوبی و شرق و غرب و این حرف‌ها کنار نیامدم. وقتی می‌شود با چپ و راست همه‌ چیز را مشخص کرد، چرا شرق و غرب؟ چرا همه‌جا این‌جور است؟ هرجا که رفتیم یک‌ورش شرق بود، یک‌ورش غرب. خیلی خنده‌دار است. خدایا این چه کار بامزه‌ای بوده تو کردی؛ دنیای گرد آخر؟!… کاش بودی تو؛ کاش راه‌بلدم می‌شدی. من عادت به راه‌نما کرده‌ام. به حرف‌ها و حدس‌هایت از مسیر عادت کرده‌ام. می‌گویند این‌جا همه چیز بستگی دارد. بستگی به این دارد که خودت کجا باشی. خب من که این‌جایم. تو کجایی؟ تو در ضلع جنوبی کدام نبش درب غربی این عالم ایستاده‌ای که نیستی؟ که هی می‌روم و نیستی. هی نیستی. من می‌روم و تو نیستی…

هیچ نظری موجود نیست: