۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

روزی که کوزه آب نداشت

سه هفته ی پیش بود با زن رفتیم کنار دریا آنقدر خوردیم و غیره که فردا عصرش بعد از صبح شانزده دی هشتادوسه که آرمیتا مرد؛ بدترین روز عمرم محسوب میشد (بدترین روز آگاهانه وگرنه میتوانم تاریخ نحس ناآگاهانه ترین روز عمرم را بارها برشمارم). فردای آن روز زن سرکلاس حاضر نشد و من مجبور شدم به معلم بگویم که جلسه است و خودم مجسمه ی سکوت بودم. بعد از کلاس رفتیم با فرفری اتاق مطالعه تا کار کنیم. روزهای کثیف آخرین نفس های تز منفورترین هستند. کار من یک نسخه ی کثیف تمام شده بود که در هرپراگراف یک مطلب را هزارجور توصیف کرده بودم؛ سراپا چرندیات. نشستم به اصلاح چشمم به صفحه ی موبایل بود تا فرفری رفت دیدن پائو برای سفر به پرو و من سرم را گذاشتم روی میز. نیم ساعت بعد بیدار شدم هجده بار زنگ زد بودند و چندین نفر صدایم کرده بودند و دو نفر در کافه ی کنار دریا/دفتر منتظر من بودند...زنگ زدم به زن بگویم دارم می میرم دیدم صدایش از ته چاه می آید...بقیه ی روز را دربدر دنبال قرصهایم بودم که دنبالم از ایران روانه شده بودند. ازشان متنفرم.

امروز و دیروز من بایستی خودم را دعوت میکردم به تمام دودکردنی ها و نوشیدنی های دنیا در عوض از عصر بخودم میپیچیدم. خواستم به پدرم زنگ بزنم بگویم پدر جان! پدرم در آمده است...دیدم پدرم چه تقصیری دارد. پدر من همیشه مخالف درآمدن پدرم بوده است. یک روز ده سال پیش پدرم گفت این کله شقی روزی با گه خوردم برت میگرداند. دیدم گه خورده ام و بهترست به او هم زنگ نزنم...همه میدانند من و پدرم هیچ وقت در مجادله کنارهم نبودیم روبروی هم بودیم. الان؟ شده ام فرزند خلف پدرم. بنشینم تاریخش را مو به مو بنویسم جای اسممان را عوض کنم با کمی تغییرات دموگرافیک.
دیدم نشسته ام در یک کافه و کار میکنم در حالیکه کلمه ای نمیدانم چه میگویم و دو نفر دیگر تند تند مینویسند. دیگر هیچ وقت بدترین روزهای عمرم را لیست نمیکنم شاید نشستم یک روز بهترین روزها را لیست کردم با انگشت شمردم.
دلم چه میخواهد؟ دلم همان درمانگاه ندیده ی دشت مغان را میخواهد با یک نیسان وانت که دو عدد کارت بنزین بخورد و یک تزریقاتچی زبردست و مامای خبره...این از من.

۵ نظر:

icarus گفت...


http://www.youtube.com/watch?v=fhG3B2qczYc

unsterblich گفت...

چه بجا و بموقع :)

زهرا.م گفت...

قربونت المیرا. همیشه میگم که تو خیلی بی‌شیله‌پیله و دلی و خوب و خالصانه می‌نویسی. خودتم همینی برام؛ دلنشین و بی‌شیله‌پیله.

المیرا گفت...

:*

زهرا.م گفت...

:*