۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

هوا را از من بگیر غذای ارگانیک را هم

در واقع مشخصن میتوانم اشاره کنم به مرضم. مرض من وسواس است. اگر همین الان از من خواسته شود یک دیاگرام از مرضم رسم کنم براحتی میتوانم اینکار را انجام بدهم. مریض شده ام. امروز از صبح بیست بار به یخچال مراجعه کرده ام و دست خالی برگشته ام. در مغزم پر از اسامی کورپوریشِن و مواد نگه دارنده است. مغزم پر از نفرت از لوبیا و سیب و هندوانه ی بی تخم سوپر مارکتی است و جوجه های پاک شده و گوشتهای سرخ چرخ شده. نه به این اطمینان میکنم که خریدهای بازار روز و نه مغز سختگیرم دست از سر ایراد گرفتن به آب پرتقالهای آشغالی بقالی ها برمیدارد. این است که پنیرهای یخچال را برانداز میکنم و نان بریده های روی میز را ولی دستم نمی رود یک تکه روی نان بمالم و فرو بدهم و از گرسنگی می میرم.
از ابهام متنفرم. به روح پدر کوکاکولا هم رحمت میفرستم که تا فیها خالدون پدرش را فعالین بهداشتی در آورده اند و آدمیزاد هر یک قلپی که بالا میندازد میداند چقدر دیابت و چاقی و سرطان را بخودش میچسباند نه اینکه پوست خیار براق را نگاه کنی و ندانی این دستکاری های ژنتیکی چقدر بالا پایینش کرده اند. اصلن از کجا معلوم این کشاورز زحمت کش آفتاب سوخته به دام هایش انتی بیوتیک نداده باشد. چقدر نان های سوپر مارکت بد مزه اند و من دیروقت میرسم و نانوایی طبقه ی پایین هم یا بسته است یا وقتی باز است یک لقمه نان را کوفت من میکند ابهام آرد و خمیر و زهرمارش. از خودم میپرسم پس چرا میخورم؟ چون گرسنگی دمارم را درمیاورد و دیگر چشمم نمیبیند و سرگیجه میگیرم ولی حوصله ی حقیر ناقصی دارم که جعبه های گروه فود ـ کو ـ آپ را حمالی نمیکنم از مغازه ی محلی تمرا و تنها جایی که مطمئن است. این روزها دیگر از آب بطری هم تنفر پیدا کرده ام و به آب کثیف پر نیترات و گند شیر بسنده میکنم و وسواس یعنی آنکه اینهمه کثافت ها را با اکراه و بدون نوش جانی بخوری و بنوشی اما زیاده روی نکنی و کیلو کیلو وزن ازت برود.

هیچ نظری موجود نیست: