۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

ریم عزیز

بی قراریم از شور نیست...از گریز پایی است وگرنه نه چشمم براه است و نه چشم براهی میخواهم...
ریم عزیز

کاغذی از تو نمیرسد. من همچنان به سنت مان برایت مینوسیم. از مردمان بیزار نیستم اما حوصله ندارم. میدانی؟ حو...صله...دلم به صداها و پچپچه ها و بهار مردمان خوش است اگرنه من نه بهار دیدم و نه هوایی بجانم میرسد. شاید اینهمه شکایت و تلخی من از جهان تو را از نوشتن بازمیدارد. باورت بشود. حتا گله مند هم نیستم. دیشب کسی میپرسید چرا همه چیز به این آرامش میگذرد در تو؟ گفتم در من دوران جدید زمین شناسی دارد شروع میشود در من یک انفجار رخ داده است. یخ های قطب آب شده و من در درونم هزار جان دارند می میرند. اما من ....حوصله....ندارم...دیشب میپرسید آخرش هم به همین سکوت؟ گفتم عزیز من و به تو هم میگویم بله بهمین سکوت...
هیچ وقت بدین سان از قید انسان آزاد نبوده ام. یک من هستم و دیگر هم من.