حق با اون مرد زیبا با بینی کشیده و باریک بود. درد کشیده بودم. توی دستشویی به کنج دیوار تکیه داده بودم صورتمو فرو کرده بودم توی دوتا دستام هق هق کرده بودم. بعد صورتمو شستم یه کم رژ زدم رفتم سرکلاسش. ما که زیاد نبودیم همون سه چهار نفر که با اون مرد زیبا میشدیم چهار پنج نفر...گفت بخش چهارو توضیح بده. گفتم باشه بعد یه دفعه گفت: نه! حالت خوب نیست. توضیحتو بذار برای هفته ی آینده الان برو قهوه بخور سیگارتو بکش. گفتم هیچ کدوم...گفت پس برو اون اتاق پنجره رو باز کن....رفتم اون اتاق هرچی فکر کردم دیدم ناراحت نیستم. تو دستشویی از درد زانو گریه م گرفت. خیلی ترسیدم. بچه که بودم؛ اونقدر بچه که یادم میاد. دوست نداشتم گریه کنم. بعد شاید برای همین هم به من گفتن این بچه(یعنی من) بد درده. چه میدونم! لابد یعنی طاقت درد نداره. وقتی دردش میاد گریه میکنه. چه میدونستن. چه میدونستم گریه هامو جمع میکنم وقتی دردم میاد زیادی شورش میکنم. امروز باز خوردم زمین! بله! من سربه هوا هستم. بدو بدو میکنم بعد پاهام گیر میکنه تو پله برقی ایستگاه با زانو میخورم زمین. بعد گریه نمیکنم. دستمو میگیرن مردم. کمک میکنن ولی زودی میخندم یعنی که هیچ چی نشده؛ حتا خبر مرگم از خانوم پشت سری که کمکم میکنه بلند شم عذرخواهی میکنم بعد هم تا سرپیچ لنگ نمیزنم که کسی فکر نکنه این زنیکه که افتاده رو پله برقی رو دوتا زانوش؛ الان داره لنگ میزنه. بعد پیچ لنگ لنگون میرم تا آخر راه...تا دانشگاه. میرسم میرم تو دستشویی شلوارمو تا زانو میدم بالا قد یه گیلاس قلمبه شده؛ زخم شده کبود شده وقت گریه و شلوغش کردنه...برای خودم عزاداری میکنم و گریه میکنم با انگشت اشاره زخممو ناز میکنم...صورتمو میشورم میام سرکلاس...مرد زیبا با بینی کشیده میگه؛ نمیخواد امروز توضیح بدی بذار برای هفته ی آینده...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر