۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

ساحلی/تکراری

دوست دارم آدمهایی رو که دوست تر دارم رو بذارم آخرتر بنویسم مثل گنجینه ی کوچیکم و مهره های آبی و عروسک و زنجیر...اما آدما من رو بوجد میارن. دلم میخواست امروز از آفتاب و بادبهاری بارسلونا بنویسم و گردش تو کوچه ها تو بوکریا (بخون:بازار روز) با ه و پ (نمیدونستم اجازه ی نوشتن اسم کاملشون را داشتم یا نه) بعد ناهار بعد بهترین جای داستان گردش گردش تو دکه های خنزر و پنزر...بعد بنویسم از ه و پ...ولی نمینویسم. نه از اونا و نه از تمی و نه از و نه از...
الان دوست دارم مثل قبل بنویسم این شهر جادوگره. ویکی کریستینا...رو یادت میاد؟ این شهر به پاهات باد میبنده بعد میشی نسیم و وزیدن میگیری.آدما؟ بجز آدمای پاره ی تنت؛ کوچیک میشن کوچیکتر کوچیکتر بعد محو میشن...چی می مونه؟ باد دریا. برام مهم نیست سراپای این صفحه ها از زیبایی و روح شهر بگن و باز هم کم گفته باشن. بیخود نیست هرکدوم از دوستامون اومدن اینجا پاگیر شدن. بحرانه؟ بدرک...اقتصاد فلانه؟ بدرک...حزب پ.پ.؟ به درک...یه آفتاب که بخوره به بازوهات وقتی نشستی با جزوه هات کنار دریا؛ یادت نمیاد فلوشیپ خوان دلوسیا رو نصف کردن یعنی سال آینده رقابت به کتک کاری میرسه...من؟ فارغم از این بازی ها و شیدای لُکورا( دیوانگی در زبان اسپانیایی) ی ته چشم مجسمه ها شیداتر و رهاتر...

۱ نظر:

زئوس گفت...

زندگي جهنمي نپذيرفتني است .مردم که از همديگر متنفرند فقط زماني راحت مي شوند که همديگر را مي کشند ،وقتي در مقابل هم مي ايستند،وقتي دروغ مي گويند و خود را در ديگران عذاب مي دهند ،براي اين است که بکوشند رنج را از خودشان دور کنند.


آپ شد

تاريکخانه