۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

اتاق دختر

میاد با لباس مدرسه میشینه روی مبل نزدیک در کفششو پرتاب میکنه لنگه ای ور و لنگه ای اونور...
باید ناهارشو حاضر کرد سریع.
با هم چرت بعد از ظهر میزنیم. اون روی کاناپه ی بزرگ من پایین پاش سرمو رو بالشت کوچیک میذارم.
زیر سرشو کم کم بلندتر میکنه. ما نمی فهمیم از بی نفسی ه.
هرکس ادعا کنه خواهر منه جفت پا میرم تو دندوناش. من یکی داشتم اونم مرد. شیش سال و یازده ماه پیش. بعد هم هرکی اومد گفت خواهر؛ اینکاره نبود. نه که نخواستیم ؛ خواستیم نشد. گیریم من مقصر. بجاش الان من میدونم یک نصفه ندارم. نصفه م مرده. دونستنش بهتر از له له زدن برای خواهر داشتنه.
گریه میکنم؟ نه...مکانیسم دفاعی؟ نمیدونم...اینکه داشته باشی و وربپره بدتر از نداشتنه...خسته ام از ورپریدن ها....