۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

ساحلی/گنگی

ته دلم گرم شده. انگار بچه ی من بوده باشد؛ انگار مسوؤلیت اشتباهات اجتناب ناپذیرش با من بوده باشد. خرسندم. دیگر کره کره ی وبلاگش را کشیدم پایین و آن سابسکرایب کردم. گریخت از مهلکه و جان سالم بدر برد.
 خوشحالم! اشک شادی ریخته ام برای رفتنش و به احدی نگفته ام که چه. به احدی نگفته ام اشک از چه رو و نگفته ام که ته دلم قدری غصه از این رفتنش نیست.
راست است عزیز گذشته ی آدم؛عزیز بودنش را نمیبازد اگر از جایی به بعد در رو در رو شدن بسته شود. بیشتر رو ها بهم باز نشوند؛ عزیز بودن می ماند و خاطرات. همین کافی است دانستنش....
این هم از او(فلان) یی که روزگاری روزگارم را به دست انداز انداخت و آرامم نگذاشت....
اینها را نگفتم که القا کنم چه بشر بی کینه و بخشنده و بزرگواری هستم؛ که نیستم که هستند کسانی که اگر روزی به آخر عمر منفورشان مانده باشد و اگر دست من باشد آن روز را به بدترین روز روزگارشان بدل میکنم. و تنفر: بله و کینه هم بله از آنها...
اما:
قضیه ی فلانی فرق میکرد. برنمیگردم به مرور اشتباهات. تنها جهت ثبت تاریخ پیش از آنکه یک هفته اش دو هفته شود مینویسم که امروز که میدانم جانش را برداشت و از آنجا در برد من از خوشحالی دو سه قطره اشک ریخته ام جدای اینکه بدم نمیامد اگر برمیگشتم سفری به ایران دوست داشتم بروم از دور نگاهش کنم و برگردم....خوشحالم....عجیب است...دیگر آنقدر بی نگرانی هستم که نمیخوانم کلمات وبلاگی اش را. میخواهم که چه؟ او هم جست. آفتابش در خواهد آمد. روشن بادش!

هیچ نظری موجود نیست: