لیلاجان
دیگر نمیشناسی ام. نه صدا و نه کلمات. از زیر خاک که حرف بزنی صدایت نمیرسد. غیر از این هم نباید باشد.
دلم که هیچ. سرم را کنده و گذاشتمش سر راه سگهای شنبه شب های ایستگاه قطار. غیر از این هم نباید باشد از زیر خاک که حرف بزنی صدایت نمیرسد...
این حال من...
عروسک را گذاشته ام برای اتاق. از تو؟ ...هیچ...تو رفته ای و این واقعیت از ما برنمیگردد؛ اگر مایی باشد که نیست.
دیگر نمیشناسی ام. نه صدا و نه کلمات. از زیر خاک که حرف بزنی صدایت نمیرسد. غیر از این هم نباید باشد.
دلم که هیچ. سرم را کنده و گذاشتمش سر راه سگهای شنبه شب های ایستگاه قطار. غیر از این هم نباید باشد از زیر خاک که حرف بزنی صدایت نمیرسد...
این حال من...
عروسک را گذاشته ام برای اتاق. از تو؟ ...هیچ...تو رفته ای و این واقعیت از ما برنمیگردد؛ اگر مایی باشد که نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر