۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

ساحلی/بارسلون

شهر...به طرز پررنگ و نه اغراق شده که حتا وحشی و حقیقی دیوانه است. شهر از عناصر همیشه بیرحم انسانیش جدا شده و بر شخصیت مستقلی استوار است . خود؛ زنی است با یک دسته گیس سیاه و ابروهای ضخیم و لبخند کمرنگ گرم. دستهای شهر بزرگ است با ناخنهای گرد کوتاه...شهر! خستگیت را به شب شهر بده و کلمات ناگفتنی را در گوشهای شهر زمزمه کن. اشکهای شهر مدیترانه ای را لاجوردی میکند؛ این زن الهام بخش زیبایی است. غم است الهام بخش اما شهر بدون زایش درد با روشنای بی تمام دست مسیحایی برصورتت میکشد. شهر درآغوشت میکشد؛ خواب پرستاره ی شهر؛ کوچه ها مهمانسرای پر مسافر پذیرا...شهر من را غریب نمیکند.

هیچ نظری موجود نیست: