ریم عزیز
میخواهی باور کن میخواهی نکن. امروز در ایستگاه؛ مردی نوحه ی ابوالفضل میخواند به آذری آن هم در جاده ی برفی و من سرم را به شیشه تکیه داده بودم و زار میزدم...قسم میخورم همان مرد در ایستگاه گیتار میزد و میخواند؛ همان لالایی را که مادر بزرگم برایم با سوز میخواند را زمزمه میکرد؛ قسم میخورم دلتنگی هایم مردی شدند با انگشتان باریک و پشت خمیده که برگه ی امتحانی تصحیح میکرد؛ پرکشیدند به گورستانهای بین راه پر از درخت سرو؛ همانجا با من به تاریکی سقوط کردند...قسم میخورم بادی که از مدیترانه می آمد بوی دستان کٍرٍم زده ی مادرم را میداد؛ بوی کاغذهای پدرم را...فرو رفتم درون بطری و خود را به موج سپردم...
میخواهی باور کن میخواهی نکن. امروز در ایستگاه؛ مردی نوحه ی ابوالفضل میخواند به آذری آن هم در جاده ی برفی و من سرم را به شیشه تکیه داده بودم و زار میزدم...قسم میخورم همان مرد در ایستگاه گیتار میزد و میخواند؛ همان لالایی را که مادر بزرگم برایم با سوز میخواند را زمزمه میکرد؛ قسم میخورم دلتنگی هایم مردی شدند با انگشتان باریک و پشت خمیده که برگه ی امتحانی تصحیح میکرد؛ پرکشیدند به گورستانهای بین راه پر از درخت سرو؛ همانجا با من به تاریکی سقوط کردند...قسم میخورم بادی که از مدیترانه می آمد بوی دستان کٍرٍم زده ی مادرم را میداد؛ بوی کاغذهای پدرم را...فرو رفتم درون بطری و خود را به موج سپردم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر