۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

ساحلی آخر

خواننده فقط خواننده است، مورخ نیست. امروزنهم و هشتم جولای سال دو هزاروسیزده میلادی، تصمیم گرفتم تمام بشوم. بروید و بنویسید که نویسنده ی این کتاب از ساعت نه شب روز هشتم جولای تا بامداد نهم جولای نهم همان ماه، زندگی کرد بعد اراده کرد بمیرد که نمرد.

تمرا لی گیلبرتسون، چهل سال پیش در شهر فارگو بدنیا آمد در خانواده ی کشاورز بدنیا آمد. پنج خواهر هستند که تمرا آخرین آنها است و راحت جان من.  هم الان روز نهم جولای است اما دیشب که پایش رسید به منزل، فهمیدم که اگر نبینمش انگار که از خیر یک دست خود بگذرم. خواننده دلش بخواهد بگوید که صاحب این وبلاگ زنی بود ملون و تنوع پرست، اما شما بدانید و من که اگر بخاطر چشمهای آبی این زن نبود من بارها خودم را در مدیترانه ی لاجوردی گم و گور کرده بودم.
یک صحنه ای است که من در پیراهن سرمه ای با گلهای زرد رنگ کف آشپزخانه نشسته ام و ماریای ما خوابیده، من و تمرا کف همان آشپزخانه نشسته ایم و او به من وصیت میکند که دست از مادری کردن بردارم. من به مادری کردن فکر نمیکنم. من به زنانی فکر میکنم که در خانه چشم براه من هستند و من دلم برای صدایشان می رود. شاید روزی در داستان من بنویسند که تمرا لی گیلبرتسون زنی بود که در زندگی وی تمامن تاثیر بود.
آمدند با ماریای مو فرفری، خوردیم، بسیار نوشیدیم و من هربار نگاهشان میکردم شانه هایم فروتر میفتادند. میگویم به زن ها که اگر شماها بقدر من فارسی می دانستید از شما برایتان آنقدر میخواندم...چه فایده! مادر دهر ما را شهروندان دست هشت و نه زاییده است...بی قدرت و بی اراده و با آب میرویم. خوشبخت منم که با جریان آب مردم خودم را میجویم. خوشبخت منم که به هر زبانی هم بگویم باز هم او میفهمد. خوشبخت منم که به خاکستری روزهای قدیمم نگاه میکنم او نگفته میخواند.
راستش دلم میخواهد فخر بفروشم که اگر هم پایم لنگ است و زخمم کاری، اما آدمهایی دارم که دیده و نادیده، مرهم اند....مرهم.

هیچ نظری موجود نیست: