۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

ساحلی/خط خطی

دیروز بهار رسید. صبح تنها بودم تو خونه مثل دیوانه ها رو به مخاطب نامریی داد زدم: بهااار اومد...هوووراااا...
یک آفتابی پهن شده روی اتاق که نمیخوای از زیر آفتاب تکون بخوری...
طفلک آرمیتا صبحهای جمعه که میخواست بره تیاتر عصرش؛ از خواب بیدار میشد داد میزد:هوووورا میریم امروز تیاتر...

دیشب چهارشنبه سوری بود؛ آتیش درست و درمون که نداشتیم. همه ی خونه رو شمع چیدم یعنی که سرخی آتیش یه غذای بار اول هم درست کردم:ترشی تره...یعنی سبزی بهار!

زیر دوش؛بله من زیر دوش ها زیاد فکر میکنم مثل همه ی دیگران...داشتم فکر میکردم که چقدر گرفتارم در روزهای آینده ولی فکر کردم به عقب تر دیدم که چقدر عقب تر وحشتناک بوده بعد نتیجه گرفتم که بعدتر کم تر وحشتناک خواهد بود اینطور سطحی قضاوت و محاسبه کردم و حالم رو بهتر کردم.

امروز برنامه ی چهارشنبه ناهار داریم و امیدوارم چیز خوشمزه ای باشه؛ نبود هم نبود...
زکام شدم نمیدونم از حساسیته یا سرماخوردگی...

هیچ نظری موجود نیست: