۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

اتاق ۵

مغزم سر رفته و این خوب نیست. نه اینکه بد یا فاجعه باشد فقط خوب نیست. وقتی مغزت سر برود همه ش میخواهی دعوا کنی و گاز بگیری؛ هرچیزی که شنیده ای و سکوت کرده ای؛ از طرف دیگر مغزی که سر رفته فکر ها و رویاهایش مخل آسایشش میشوند به طرز خنده داری. به طرز خنده داری یک خانه در درکه روی مغزم نشسته است که دو طبقه دارد کرت بندی شده دو طبقه باغچه ی نقلی خوشگل بالکن بزرگ و شمعدانی؛ من کی اهل باغچه و شمعدانی بودم؟ معلوم است که میانه ی خواب بیدار شوی به خانه ی دو طبقه ی درکه فکر کنی یعنی مغزت سررفته و میخندی و به خوابت ادامه میدهی.
انسانها باید خیلی زیاد از مادرشان بنویسند هرچه بیشتر بنویسند بیشتر میفهمند که مامان ها خیلی فرق دارند و خیلی فوق العاده و خاص هستند و از اینکه انقدر گذشت میکنند راضی هستند هرچند که زخمی ت میکند این گذشت ها. مثلاً من میخواهم خودم را کنار پای مامانم خاک کنم. من الان یک انسان دنیا دیده ای حساب میشوم که میخواهد خیلی قدر مادرش را بداند ولی بلد نیست و مثل یک نگهبان قلدر ایستاده نفس کش میطلبد از جهان برای مامانش. اینها همه خنده دار است قیافه ی زن نسبتاً سی ساله ای که تازه یادش افتاده است باید مامانش را قورت بدهد که هم مواظبش باشد هم با خودش همه جا داشته باشدش.
دوستانم! مغزم سر رفته! احساس انسان بدبخت بی خواهری را دارم که دنبال خواهرش در دوستانش میگردد و ناموفق هم نیست در پیدا کردن دوستان محشر و وصف نشدنی؛ هرچند در کارنامه ش خیلی اندک سوتی دارد...دلم برای رقت انگیز بودن حقیقت از دست دادنش فقط میسوزد و این سوختن در مغزم سر میرود. همین.

هیچ نظری موجود نیست: