۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

مطرب مهتاب گو

ریم عزیز
امروز صبح آمد به سراغم. آن حال وحشتناک و عذاب آلود هراس در خواب. بیدار شدن بدترش کرد. بلند که شم و یک سیگار که کشیدم، مردم. یعنی با خودم گفتم مردن اینجوری است. بعد که دیدم این هراس و عرق سرد از جان من دست بر نمیدارد و این مردن نیست این شاید شروع مردن باشد. پس دراز کشیدم و شروع کردن به مردن. دلم میخواست بی درد تر باشد مردن. بعد تر دیدم که باید زاناکس لعنتی را بخورم اگر نخورم این مقدمه ی مرگ تمام روز من را میکشد نه نمیکشد به احتضار میگذاردم. 
تمام روز سر درد بود و هراس و بعد دردهای شکمی. 
پدرم غمگین شد و بر باعثش لعنت. پدر جان! باعثی ندارد....باعثش اینهمه میانجی عصبی. بر باعث غم من لعنت؟
حاشا که من غمی در دل ندارم تا در دنیا هنوز کسی هست که میترسد زنگ بزند صبحها از ترس درد چشمهایم. 

هیچ نظری موجود نیست: