۱۳۹۳ مرداد ۲۷, دوشنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

من میترسم. دیگر فقط شرایط نیست که من را می ترساند، آدم ها هم میترسانندم. دیگر توان نزدیک شدن و نزدیک کردن دیگران را ندارم. دلم میخواهد نترسم. اما امشب از او هم ترسیدم. هیچ کس دیگر سرپناهی نیست و این حقیقت تلخ است که سرپناه بودن رسمی است که از انسانها سلب شده. شاید هم روزگاری مثل کلاه پهلوی منسوخ شود. پس جانم را به کجا ببرم؟ اولگا ایوانویچ عزیز اعتراف میکنم تمام تنم را دو چیز تسخیر کرده؛ ترس و تنفر. باید تنفرم را به زودی بزدایم. راهش را می دانم. چند روز بیشتر نمانده تا خلاص شوم. ترسم را چه؟ جایی خواندم که محبوب کسی به او گفته بود که از حال ناخوشش خسته است. این را عاقبت خوشی نمی یابم. عاقبت آن جداییست. که چون روز بر من روشن است. اولگا ایوانویچ عزیز من بیمارم و طبیبی ندارم. طبابت را در مدرسه تمام کرده ام و راهی ادامه ی آن هستم ولی آنقدر دور و برم بیهوده حواشی جمع کرده ام که مجبورم مسوول و جوابگوی آن حواشی هم باشم. محبوب انسان تنها دارایی انسانست که بدون ترس از رندی و زرنگی با حضورش گرما میبخشد اما بعد از اختراع برق این رسم نیز بر افتاد یا خواهد افتاد.  امیدوارم این سفر من را به شما نزدیک کند. کاغذتان به دستم رسید. دست خط شما مایه ی آرامش شد دقایقی اما ترس رهایم نمیکند. دلم میخواد در این اتاق تا روز سفر تنها باشم چراغ را خاموش کنم و چندین روز بخوابم.
ارادتمند همیشگی
نینوچکا مرغ در سفر

هیچ نظری موجود نیست: