۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

قصه است این

اولگا ایوانویچ عزیز

برای دیدن شما روزشماری میکنم. این روزها بیماری بی خوابی ام عود کرده است و شما با آن آشنا هستید. دلم به رفتن نیست اما پایم من را می کشاند. باید بروم. دلم برای دو زن در بندر تنگ شده است. دلم میخواهد در آغوششان بگیرم انگار که این آخرین بار باشد. اولگا ایوانویچ عزیزم دلم میخواهد این بار همه چیز آخرین بار باشد. میدانید چه می گویم؟ میخواهم بعد از این بار دیگر هیچ باری نباشد برای سعی کردن و بلند شدن. به زور خودم را بلند کرده ام. برای خودم چیزی دست و پا کرده ام در غرب حتا آدمهایی هم این بار نمیخواهم مثل هجرت قبلی پر از درد باشم. هیچ کس حق ندارد درد را به من تزریق کند. دیگر اجازه نمیدهم من را بکشند. یک بار کشتند. از من که کشتن بر نمی آید دست کم میتوانم نگذارم بکشندم. آنها را می گویم. آنها که زندگیشان را با رندی برده بودند و من همان ابله میانشان بودم. ابلهی با موهای بلند و خنده های تسلیم. تسلیم شدن یک بیماریست عزیز من. شما که جوان تر هستید تسلیم نشوید. نگذارید زندگی بر گُرده ی شما بنشیند. شما میدانید چرا من احساس میکنم لورا هستم؟ لورای باغ وحش شیشه ای را میگویم. با هیچ مختصاتی از من جور نیست اما امروز لورا هستم. بیایید و به من قول بدهید که روزی یک گوشه ی این دنیا به ما می پیوندید و همانجا من خرمن موهایتان را که جو گندمی شده میبافم و بی حرف زندگی میکنیم
برایم بنویسید
نینوچکا مرغ در سفر

هیچ نظری موجود نیست: