۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

به گریه مگر غم رود زمیان/من که چاره ندارم

۱) مادرم با هم دوره ای های دانشکده ی حقوقش دوره های قانون مدنی خوانی دارند. هر هفته که میرسد خانه میپرسم کلاست چطور بود؟
۲) اگر پزشکی خوانده باشی باید نافت را با امتحان و درس و استرس چهارم دبستان بسته باشند. از مادرم میپرسم که حالا که اینها را میخوانید آیا دوره هم میکنید؟
۳) من در دوران تحصیل اکادمیک مدرسه ی پزشکی دانشجوی ساعی و درسخوانی نبوده ام اما تجربه ی دوران و زندگی اکادمیک دوم به من یک مرض جدید تحمیل کرد. آیا دوره میکنید؟
۴) در تصمیم گیری زندگی فلج شده ام. در دوران دبیرستان استرس با من بیگانه بود و من هم با او. از دوران انترنی به بعد یک مار زشت زهرناک در جانم خانه کرد آن هم اضطراب و وسواس فکری بود.
۵) زندگی لعنتی این چند سال اخیر هم چیزی جز اضطراب به بار نیاورد. نه آنکه قصد تخریب آن را داشته باشم. این هم تجربه ای بود که برای من تلخ و پرهزینه بود. برای دیگران حتمن نه.
۶) همان زندگی بالایی من را بدبخت بی تصمیمی کرد. این روزها مدام فکر میکنم آیا شهر درستی را انتخاب کرده ام؟ کشور درستی؟ چقدر من قابل هستم برای این رشته؟ اصلن موفق میشوم؟ به ریسک رفتنش می ارزد؟ ماندن من را مستهلک میکند یا سیاه نمایی میکنم؟
*** سعی میکنم مقصر یابی نکنم. سعی میکنم خودم مقصر تمام داستان باشم اگر مقصری هم باشد مغز مدام آنالیزگر من باشد.
القصه عزیزان من! اگر خبطی کردید آمادگی آن را داشته باشید که آن خبط تمام تصمیم گیری های آینده ی شما را و حتا یک خرید سر کوچه ی شما را تحت تاثیر وسواس قرار میدهد و از خواب و خوراک میفتید. تا کی برسد که شما تصمیم درست و محکم بگیرید که برای آن هم ضمانتی نیست تویش زرد از آب در آید برای ما که قهوه ای شد.
ای کاش من این دوره ی پر تنش را بگذرانم آن وقت در همین وبلاگ تمام راهها و موفقیت های بالقوه ی خودم را شرح میدهم یک به یک وگرنه بازهم اینجا تاریک خانه ی نمور یک پزشک است که دست از وبلاگش برنمیدارد

هیچ نظری موجود نیست: