۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

به سر شد به جدمان قسم که به سر آمد

عزیز من
ده سال گذشته است از آن روزی که من در حیاط بیمارستان دی مبهوت رو به خیابان بودم. کجا بودی؟
از آن ده سال هر سال یک بار جانم گداخت و از خیابان ولیعصر توانیر عبور کردم و زهراب فرو دادم. کجا بودی؟
دور چرا برویم؟ از انحطاط من پرسیدی آن روزهای بندر؟ نپرسیدی از آن روزی که روی پله ای نشستم و سرم روی کیفم های های میکردم. عمر آن دوستی از نه سالگی تا سی و یک سالگی نیست. من تو را از اولین سالگرد مرگ بچه دیگر نمیشناسم. تلفن های گاه و بیگاهت هم دیگر تحت تاثیرم قرار نمیدهد و از بی پاسخ گذاشتنشان نه ابایی دارم و نه وجدانی که درد بگیرد. دوست ندارم جایی تکرار کنی که ما بیست و یک سال دوست بوده ایم چرا که من بیست و یک سال دوست نبوده ام با تو. نه سال است که از تو برای من یک تولد بیست و هشت آبان مانده است و از تولد من بیست و پنجم مهرماه. میگویی کینه ام؟ درست میگویی. من برنمیگردم. نه به تو و نه به دیگرانی که رها کرده ام. صدای گریه ی من را تو نشنیدی صدای همدردی تصنعی تو حالم را دگرگون میکند. کاش از تلفن های گاه به گاهت دست برداری و بگذاری زندگیم را بکنم. هجرتم را دوباره از سر بگیرم و دیگر تلفنی رد و بدل نکنیم.
کلیشه های تکراری را نوشتن خسته کننده است. روابط عمرشان را میکنند. یا یک احمقی در این میان پیشگام می شود و به زبان می آورد یا یک باهوش تری ماهرانه صرفن با سکوت عبور میکند. من گاهی حماقت کرده ام گاهی مهارت ورزیده ام در هر رو بازگشتی ندارم. تمام شده ای. به زندگی حقیر روزمره ات فکر کن به کلاس هایی که می روی و موهایت که بوی پیاز داغ میگیرند و با چای داغ خدمت همسرت میرسی. من حتا عکس های آن سفر را گم کرده ام. نه به عمد بلکه سهل انگاری. می بینی؟ شامل مرور زمان و سهل انگاری شده ای. کجا بودی؟ دست از تماس بردار و دست صادقانه ای بده و خداحافظی شرافتمندانه ای بکن.

هیچ نظری موجود نیست: