مرگ در والنسیا
Amargura
۱۳۹۵ بهمن ۳, یکشنبه
سخن از زبان ما
« سندروم مغز باتلاقی ببین چیه که ملکالشعرای بهار اومد به خوابم و اصرار اصرار که سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست ژانویه 16, 2017 بدست ل.د
س.د عزیزم حرف حرف میاره و سکوت، سکوت. هرچی از آخرین باری که گپزدیم زمان بیشتری میگذره به حرف اومدن سختتر میشه و انگار که گذشته سراب بوده و دیگه نمیشناسمت. مثل نفیسه، بغل دستی دبستانم که هجده سال بعد توی فیسبوک پیداش کردم و جوکهای سکسیستی و هوموفوبی شرمیکرد و از رهگذران توی خیابون غریبهتر بود. میدونی که با املها و محافظهکارهای ذهنی مشکلات بنیادین دارم و اگه از نسلهای قبلتر از خودم نباشن ضربتی و بیتامل از زندگیم حذفشون میکنم. زنی که مش استخونی گذاشته بود و ناخنهای ترسناک بلند پلاستیکی داشت و توی عکس پروفایلش با دندونهای خاکستریش میخندید کوچکترین ربطی به نفیسهیی که رگهای آبی دستهاش از زیر پوست لطیفش پیدابود و حرف زدنش صدای جیرجیرک میداد و توی کتاب علومش برای عکس آقا کلاه و شنل زورو کشیده بود نداشت. البته خود نه سالهی من هم ربطی به چیزی که الان هستم ندارم. نمیدونم قبلا برات گفتم یا نه، خیلی دروغگو بودم و مرزی بین واقعیت و خیال و داستان و توهم نداشتم و هرروز توی راه برگشت خونه برای نفیسه مزخرف میگفتم و اون هم کمحرف و اکثرا لال بود و فقط گوش میداد و زوج موفقی بودیم. بیدلیل و غریزی دروغ میگفتم و مثلا اگه نهار قیمه داشتیم و ازم میپرسیدن ظهر چی خوردی میگفتم قرمه سبزی. سوای این بداهه کاریها یک سری دروغهای طبقهبندی شده هم داشتم که از قبل طرحشون رو میریختم. همون سال در سفر نوروزیمون به لاهیجان یک عکس خانوادگی توی جنگل انداخته بودیم که من توی آب افتاده بودم و تیشرت خیس قرمز تنم بود و شلوارم رو دراورده بودم و همین رو نشون نفیسه دادم و بهش گفتم رفته بودیم اسکاتلند و با جزییات براش از مرتعهای سبز اسکاتلند و دوست مامانم که اونجا زندگی میکنه و شبها برامون توی نشیمن خونهش جا مینداخته و پشهبند میبسته گفتم. نفیسه مشتاق و مومنانه گوش میداد و گاهی ناله آه مانندی از گلوش درمیومد و من هم تشویق میشدم که بیشتر یاوه ببافم. در یک مقطعی هم بهش گفتم داریم برای همیشه میریم اسکاتلند و نفیسه گریه کرد و بهم برچسب یادگاری داد. مسئله اینه که بازم نسبت به عقدهیی و بیاخلاق بودنم در کودکی توی بزرگسالی خوب از آب درومدم و البته این در مورد تو هم صدق میکنه و به نظرم خیلی خوب چالشهای روحیت رو تکل کردی و پشت سرگذاشتی و البته اونهایی که پشت سر نذاشتی رو هم تمیز جارو زدی زیر فرش. سفر لاهیجان از منظر ساختارگرایانه از سفرهای مهم و تاریخی زندگیم بود چون هم خیلی خوش گذشت و دوست مامانم زن مهموننوازی بود و با شام و نهار نوشابه زرد بهمون میداد و رادیوشون ویگن پخش میکرد و هم اینکه اولینبار با دیدن رون لختم توی همین عکس ظاهرشده از جنگل لاهیجان بعد جنسی جهان رو کشف کردم. هنوز چهار پنج سالی تا اینکه درست بفهمم چی به چیه مونده بود ولی توی یک لحظه تماشای عکس بدون شلوارم پیام هیجانانگیز و ناشناختهیی به مغزم مخابره کرد و البته مغز و حافظه آدم توی اون سن خیلی جهش داره و از این شاخه به اون شاخه میپره و چند ثانیه بعد مطلب رو فراموش کردم و وارد حافظه مخفیم شد. ببین قبل ازینکه عفریت خودتخریبگر نوجوانی به آدم حمله کنه زندگی چقدر انالحق و سادهست و خودت از تصویر خودت شگفتزده و تحریک میشی و به کشف و شهود میرسی. افسوس حالا که ماجرا رو روی کاغذ اوردم یک حالت زننده و پدوفیلی به خودش گرفت ولی توی ذهنم که بود مثل اشعه طلایی خورشید روی سطح آب میدرخشید. س.د جان یک سالی هست که این آپارتمان کوچک طبقه همکف رو در ضلع شمالی منهتن کرایه کردم. بروکلین با روحیهم سازگارتر بود ولی اینجا دسترسیش به مترو و تاکسی و بقالی و اداره بهتره. پیاده کمتر از یک ربع با سنترال پارک فاصله دارم و یک ساله که هرروز میگم فردا میرم پارک با درختها ارتباط چشمی میگیرم و پرندهها رو دون میدم و هنوز هم نرفتم. همین مشکلات ریز ریز شخصیتیم آخرش مرگم رو رقم میزنن. همینکه به عمهم زنگ نمیزنم و هی اسفناج میخرم و تبدیل به لجن که شد میریزمش دور و همینکه حوله حمومم که از دستم میوفته کف توالت رو برمیدارم میپیچم دور خودم و وانمود میکنم اتفاقی نیفتاده. یکبار که مست بودی راجع به اینکه چطور ممکنه بمیریم صحبت کردیم و تو غرق شدن در دریا رو برای خودت حدس زدی و من سقوط از ارتفاع یا سکتهی قلبی رو. اشتباه کردم و اون موقع هنوز نمیدونستم چیزهای دونه درشت مثل سقوط و سکته آدم رو نمیکشن و کپک زدن اسفناج توی یخچال و همین خوردهریزهها کار آدم رو یکسره میکنن. شاید اگه مست نبودی و پرحرفی نمیکردی و بهم مهلت میدادی همونجا این مطلب رو کشف میکردم. بدت نیاد ولی زیاد مدیریت مستی و چتی رو بلدنیستی و غیرقابل معاشرت میشی و نسبت پنجاه پنجاه حرفزدن به گوشکردن رو هم رعایت نمیکنی. این روزها زیاد ولی نقطهیی یاد عمهم میافتم. به صورت یک تصویر آبستره میاد تو ذهنم و حس میکنم باید یک کاری بکنم ولی نمیدونم چی و تا دارم مِن مِن میکنم تصویرش میره. شاید تقصیر مامان بابامه که تو بچگی ما رو عوض ولیمهی حج و ختنهسورون نوهی تورج بیشتر خونهی عمهم نبردن. عمه و شوهرعمهم خیلی لیبرال و الهامبخش و صاحب سبک بودن و در بچگی برای اولینبار یک سری چراغهایی رو در ذهن من روشن کردن. چندوقت پیش که بهش زنگزدم سعی کردم همینها رو پشت تلفن بهش بگم ولی حالت لکنت و انقباض گلو بهم دست داد و نشد مطلب رو مطرح کنم. س.د خوبم عکسهات رو روی اینستاگرام میدیدم و اکثرا از دور بود و هیچ تغییر نکرده بودی تا اینکه یک کلوزآپ از صورتت گذاشتی و فکرکنم روی صندلی هواپیما، قطار یا کشتی نشسته بودی و دهنت کج شده بود و دیدم پایین چشمهات بالشت دراورده. از همینها که احمدرضا احمدی داره و البته نه که بخوام تو سرت بزنم ولی مال تو به اون برجستگی و مهربونی نبود و بیشتر حالت پاکتهای چشمی ثریا قاسمی رو داشت. همینشم عالیه و خیلی برات خوشحال شدم و مطمئنم که لیاقتش رو داری. دوستداشتم برای تولدت هدیه بفرستم ولی نمیدونستم چی و کلا هم توی هدیه دادن زمخت و ناشیم و باید ماهها و سالها فکرکنم تا مورد مناسبی به ذهنم برسه. اوایل که اومده بودم اینجا در جریان افت اکسیژن مغزم و یک تصمیمگیری لحظهیی و تکانهیی برای پدر و مادرم یک شیشه کره بادومزمینی و یک بسته کپسول روغن ماهی فرستادم و هنوز که یادش میوفتم میخوام خودم رو با چوب کبود و سیاه کنم. هفتهیی دو روز میرم شهرستان ماموریت کاری و بهترین خوابم رو اونجا انجام میدم و یک سال گذشته خیلی تحقیق کردم تا بفهمم چرا اینقدر خوب میخوابم و حدس بزن چی؟ ملحفههای اعلای کتانی سفید هتل هیلتون. میخوام به تمام آدمهایی که دوستشون دارم یک دستش رو هدیه بدم. اگه خواستی خبرم کن تا برای تو هم بدزدم. چون تکه تکه میدزدم چند هفته طول میکشه تا ست روبالشتی و روتشکی و رو لحافیش رو تکمیل کنم. اینها رو انحصاری و بشور و بپوش برای مصارف تجاری میزنن و تراکم تاروپود لطیفشون دههزار بر سانتیمتر مربعه و نمیتونی مشابهش رو توی بازار پیداکنی. ملحفههای بازاری رو با پسمانده الیاف شیمیایی میبافن و برای اینکه حواست از کیفیت پرت شه حسابی رنگرزی و نقش و نگاریش میکنن و همینه که روشون خارش میگیری و کابوس میبینی و سر سال هم زانو میندازن و مجبوری بریزی دور. س.د، ای مزین به بالشت چشمی خیلی حاشیه رفتیم و راجع به تو حرف زدیم و میدونم دوست داری بیشتر راجع به من و اصل حالم بدونی. الان که برات مینویسم ژاکتی خاکستری پوشیدم که تودوزیش سبزفسفریه و اتفاقا پتویی که روی پام انداختم هم سبزه ولی چمنی. شام تن ماهی بود که توی مایکروویو گرمش کردم و ازت میخوام تو هیچ وقت اینکار رو نکنی چون کپهی ماهی منفجرشد و ترکشهاش به در و دیوار مایکروویو چسبید و بشقابم رو خالی تحویل گرفتم و هرچی هم لاشهی مایکروویو رو با اسکاچ سابیدم بوی زهمش نرفت. امروز یک ساعت زودتر از موعد از اداره خارجشدم و کلا زیاد اینکار رو میکنم و دلیل واضحی هم براش ندارم و فکرکنم یک جور عصیان و آنارشی سرکوب شدهست که به شکل نافرمانی مدنی حقیرانهی کارمندی بیرون میزنه. حالا بحثش گستردهست و اندازه یک رساله دکتری راجع بهش تحقیق کردم و یکبار که حال داشتم مفصل برات منبرش رو میرم. نمیدونم دقت کردی یا نه ولی انصافا پارسال سال خوبی بود و امسال هم از وجناتش معلومه سال خوبیه و دیگه مثل روز برام روشنه تا لحظهیی که بمیرم و وارد گور شم و بپوسم همینجور یکسره خوبیه. قربان تو امضا و تاریخ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر