یک گوشه ی تاریک چسبیده بودیم به هم و به دیوار که گفتم تنهام...از دهنم پرید...گفت حرف بزن. گفتم حرف بزنم همه چیز خراب میشود. گفت تو حرف زیاد میزنی ولی حرفت را نمیزنی. گفتم حرف من، مال من است...انقدر تاریکم و بی حوصله و فلک زده که انگار نه انگار هرروز با تمام قوا به جنگ افسردگی میروم با کار. حتا کار هم سیاه است. خواب دیدم خودکشی کرده ام. سر فرمان را کج کرده ام تا از پل بیفتم. چقدر خوب بود فهمیدم چیزی نیست که از دست برود، چون می میرم و بیدار میشوم و میفهمم خواب است و زندگی جریان دارد به هر رنگی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر