یک) یک همکار ایرانی روانپزشک داریم که از قضا در ایران از روانپزشک ها و ناشران معتبر در حوزه ی ماست. گاهی بخاطر متصل بودن منطقه ی کاری با هم سلام علیک داریم. یکی از این روزها دیدمش و ازش پرسیدم نفرت و کینه و خشم از کجا میاد. طبعا جواب سوال نه فقط برای من بلکه برای غیر پزشکان هم روشن است. هر احمقی میتواند حدس بزند جواب چیست. جواب همکار این بود که خودت جواب را میدانی و من توصیه میکنم که نفرت را از خودت به نوعی دور کنی. خب غیب که نگفته است. دیدم که من اصلا نفرتی ندارم. آن چیزی که من دارم شبیه چیزی است که نامش هیچ است. آنکه قدیم ها اسمش نفرت و کینه بود جایش را در من به بی تفاوتی داده. بنظرم می رسد این از نفرت بدتر است. آنقدر انسان ها برایم آسان می روند و تمام میشوند که امشب خبر مرگ کسی را به من دادند و من گفتم اوه! حالا مجبوریم تسلیت بگوییم؟ واقعیت این است که دیگر نه نفرت معنا دارد نه نقطه ی مقابلش.
دو) خانه زندگی را تکانده ام برای بار اول بعد از هفت سال. دکور عوض کرده ام. از آنجایی که از مگس های دور سنجد و و از خود سمنو بدم می آید و سبزه ها هم مثل بارسلون به عمل نمی آیند به هفت سین فکر نکردم فقط گل های بنفشه افریقایی زیبایم را چیدم جلوی پنجره. آیا آرام آرام بهار میرسد؟ نه. بهار دیگر هیچ وقت نمی رسد. این ما هستیم که باید نجات پیدا کنیم یا درواقع باید ادامه بدهیم اگر میخواهیم. بهار ما گذشته شاید؟
سه) و اما باز نفرت....
آن چیزی که آزارم میدهد نفرت نیست. حماقت من است. هربار فکر میکنم اگر آن اتفاق هفت سال پیش نمیفتاد پس این اتفاقات سخت سهمگین این سال ها هم نمیفتاد. همانطور که دسامبر سال گذشته اتفاقی افتاد که امروز فکر کردم خب! اگر سال دوهزاروچهارده آن اتفاق نمیفتاد من اینجا ننشسته بودم اینطور غمگین.
چهار) شانزدهم اسفند تولد خواهر مرده ی من بود. تمام روز را پشت میزم نشسته بودم و نامه ی ترخیص مینوشتم. بعدش هم فردایش را استعلاجی کردم از درد این توده های بی صاحاب تخمدان و رحم. من و دکتر زنانم به جایی نمیرسیم. او اصرار میکند یا جراحی یا قرص و من اصرار میکنم هیچ کدام. او اصرار میکند به حفظ تخمدان و من اصرار میکنم به درآوردنش. طفلک صبور است. طفلک ما پزشکان در این مملکت واقعا صبوریم. دکتر زنان می گوید یک روزی می رسد که من دلم میخواهد شکمم بالا بیاید و نباید این شانس را از خودم بگیرم...نظر من؟ هی چیزی نیست. من خانه ی خوبی دارم زندگی متوسط خوبی دارم ولی از تنهاییم لذت می برم. با یا بی تخمدان
پنج) امسال حتا عید هم ندارم. به یا بی عمد به جشن همیشگی مان نمی روم. دلیلی نمیبینم. نه آنکه نخواهم عید را اما دیگر حوصله ی اینکه بخاطر چهارتا چلغوز تا آنجا بروم کار من نیست. خانه ام تمیز است. گل هایم برق میزنند. زمین از تمیزی برق می زند. دیگر چه میخواهم؟
شش) باز هم نفرت...
با شبنم حرف میزدم و با مریم، دیدم آن نفرتی که باید دوام داشته باشد اگر نفرت دوام پذیر باشد باید متوجه زنی باشد در بارسلون که از گور گداخانه برخاسته و شانسش گفته و به خانواده ی نسبتا مرفهی مرتبط شده و آنها را تیغ میزند و هرکس حرف بزند با دندان هایش گوشت هایشان را می کَنَد و میخورد و همه اذعان دارند از بی آبروییش می ترسند و سکوت میکنند. شاید نفرت من متوجه آن ترسوها باید باشد.
هفت) نفرت؟
نفرت نباید ادامه پیدا کند. مریضم میکند تمام آنچه بالاتر گفتم شرایط فرضیی بود که من را ممکن است مریض کند وگرنه اگر به نفرت باشد باید دانه به دانه بشمرم و نفرت بورزم. واقعیت واقعیت واقعیت هم اینست که نفرتی ندارم فقط رویهم رفته چیزی ندارم که برای آن اسم بذارم و بورزمش.
دیگر به کسی نه می گویم و نه مینویسم از بهار و معشوق و سوی چمن...زندگیتان را با دست هایتان بسازید با دست هایتان نگه دارید. بهاری وجود ندارد. بقول ابتهاج امید معجزتی ز مرده نیست، زنده باش.
انتخاب با شما.
یک ماه دیگر باید ماشین خریده باشم و خانه را آذین و زیبا کنم شاید مادرم بیاید. این هم برای من فقط یک فاز مادر است. باید مواظب خودم و او باشم.
هشت) عیدتان را بگیرید. بدون بهار. من که ماهی میخرم و می پزم البته بعد از کار. چون باید کار کنم.
نه) تصور کنید برای کسی کار پیدا کنید حتا مصاحبه ی کاریش را شما انجام دهید یعنی تلفن بزنید و خودتان را به نام او جا بزنید ولی با شما معامله گرانه رفتار شود....نه تصور نکنید....عیدتان خراب می شود.
پی نوشت: دروغ چرا باید اول در گوگل نگاه کنم ببینم امسال چه سال شمسی می شود.
این هم بهاریه ی ما با احترام و ارادت همیشگی به سه نفره ی مجله ی فیلم: گلمکانی، یاری و محرابی....و با ارادت به پرویز دوایی با خاطرات پراگش و ترجمه ی بی نظیر تنهایی پرهیاهو. خواندن این رمان را توصیه میکنم اگر تا حال نخوانده اید هنوز.
دو) خانه زندگی را تکانده ام برای بار اول بعد از هفت سال. دکور عوض کرده ام. از آنجایی که از مگس های دور سنجد و و از خود سمنو بدم می آید و سبزه ها هم مثل بارسلون به عمل نمی آیند به هفت سین فکر نکردم فقط گل های بنفشه افریقایی زیبایم را چیدم جلوی پنجره. آیا آرام آرام بهار میرسد؟ نه. بهار دیگر هیچ وقت نمی رسد. این ما هستیم که باید نجات پیدا کنیم یا درواقع باید ادامه بدهیم اگر میخواهیم. بهار ما گذشته شاید؟
سه) و اما باز نفرت....
آن چیزی که آزارم میدهد نفرت نیست. حماقت من است. هربار فکر میکنم اگر آن اتفاق هفت سال پیش نمیفتاد پس این اتفاقات سخت سهمگین این سال ها هم نمیفتاد. همانطور که دسامبر سال گذشته اتفاقی افتاد که امروز فکر کردم خب! اگر سال دوهزاروچهارده آن اتفاق نمیفتاد من اینجا ننشسته بودم اینطور غمگین.
چهار) شانزدهم اسفند تولد خواهر مرده ی من بود. تمام روز را پشت میزم نشسته بودم و نامه ی ترخیص مینوشتم. بعدش هم فردایش را استعلاجی کردم از درد این توده های بی صاحاب تخمدان و رحم. من و دکتر زنانم به جایی نمیرسیم. او اصرار میکند یا جراحی یا قرص و من اصرار میکنم هیچ کدام. او اصرار میکند به حفظ تخمدان و من اصرار میکنم به درآوردنش. طفلک صبور است. طفلک ما پزشکان در این مملکت واقعا صبوریم. دکتر زنان می گوید یک روزی می رسد که من دلم میخواهد شکمم بالا بیاید و نباید این شانس را از خودم بگیرم...نظر من؟ هی چیزی نیست. من خانه ی خوبی دارم زندگی متوسط خوبی دارم ولی از تنهاییم لذت می برم. با یا بی تخمدان
پنج) امسال حتا عید هم ندارم. به یا بی عمد به جشن همیشگی مان نمی روم. دلیلی نمیبینم. نه آنکه نخواهم عید را اما دیگر حوصله ی اینکه بخاطر چهارتا چلغوز تا آنجا بروم کار من نیست. خانه ام تمیز است. گل هایم برق میزنند. زمین از تمیزی برق می زند. دیگر چه میخواهم؟
شش) باز هم نفرت...
با شبنم حرف میزدم و با مریم، دیدم آن نفرتی که باید دوام داشته باشد اگر نفرت دوام پذیر باشد باید متوجه زنی باشد در بارسلون که از گور گداخانه برخاسته و شانسش گفته و به خانواده ی نسبتا مرفهی مرتبط شده و آنها را تیغ میزند و هرکس حرف بزند با دندان هایش گوشت هایشان را می کَنَد و میخورد و همه اذعان دارند از بی آبروییش می ترسند و سکوت میکنند. شاید نفرت من متوجه آن ترسوها باید باشد.
هفت) نفرت؟
نفرت نباید ادامه پیدا کند. مریضم میکند تمام آنچه بالاتر گفتم شرایط فرضیی بود که من را ممکن است مریض کند وگرنه اگر به نفرت باشد باید دانه به دانه بشمرم و نفرت بورزم. واقعیت واقعیت واقعیت هم اینست که نفرتی ندارم فقط رویهم رفته چیزی ندارم که برای آن اسم بذارم و بورزمش.
دیگر به کسی نه می گویم و نه مینویسم از بهار و معشوق و سوی چمن...زندگیتان را با دست هایتان بسازید با دست هایتان نگه دارید. بهاری وجود ندارد. بقول ابتهاج امید معجزتی ز مرده نیست، زنده باش.
انتخاب با شما.
یک ماه دیگر باید ماشین خریده باشم و خانه را آذین و زیبا کنم شاید مادرم بیاید. این هم برای من فقط یک فاز مادر است. باید مواظب خودم و او باشم.
هشت) عیدتان را بگیرید. بدون بهار. من که ماهی میخرم و می پزم البته بعد از کار. چون باید کار کنم.
نه) تصور کنید برای کسی کار پیدا کنید حتا مصاحبه ی کاریش را شما انجام دهید یعنی تلفن بزنید و خودتان را به نام او جا بزنید ولی با شما معامله گرانه رفتار شود....نه تصور نکنید....عیدتان خراب می شود.
پی نوشت: دروغ چرا باید اول در گوگل نگاه کنم ببینم امسال چه سال شمسی می شود.
این هم بهاریه ی ما با احترام و ارادت همیشگی به سه نفره ی مجله ی فیلم: گلمکانی، یاری و محرابی....و با ارادت به پرویز دوایی با خاطرات پراگش و ترجمه ی بی نظیر تنهایی پرهیاهو. خواندن این رمان را توصیه میکنم اگر تا حال نخوانده اید هنوز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر