امروز با کسی حرف میزدم میگفتند بیاییم خاطرات طبابتمان را بنویسیم. میگفتیم همه خنده دار و شرم آور است و میخندیدیم بخاطراتمان. برای من رابطه ی طبیب و بیمار بسیار بی پرده و بی حریم است. نزدیک ترین جنسی است که میشناسم. یعنی حداقل از سمت بیمار. قطعا از جانب طبیب همیشه پای رعایت در میان است.
برایت بگویم از جنس دیگری که تجربه میکنم. گوشه ی خانه ی سبز رنگ برای خودم گاهی که خوشبختم لم میدهم یا در باغک ش مینشینم برای خودم زمزمه میکنم چرت و پرت میخوانم با صدای نخراشیده ام. آن طرف هم اهل خوشبخت خانه یا کاری میکند یا چیزی مطالعه میکند یا چیزی میپزد یا مزخرفی میگوید که کسی نمیشنود لازم هم نیست. آنجا خوشبختی برای خودش میرود و می آید و روابط جنسشان فرق دارد. بیشتر نسبت هستند تا روابط. نسبت اهالی خوشبخت با ماهی ها و گل ها و من و پله ها و شمع و درب و همسایه و درخت...همه چیز برای خودش سیال است تا هست و وقتی هم نیست که نیست و من اما...اما من غمگینم. نه به غمگین بودنم ببالم و نه از آن ارتزاق کنم. نه....به نومیدی خود معتادم. یواش می روم و می آیم قطار رد میشود پشت شیشه دست تکان میدهم بعدش هم کتابم را میخوانم و غم با دو چشم آبی سبزش نگاه میکند من هم به او اطمینان میدهم که همه چیز خوب است. امنیت هم هست. غم هم هست.
از رابطه ی طبیب و بیمار میگفتم. در دلم حرف میزنم. از مزایا/معایب غربت است که نسبت ها و روابط محصور زبان میشوند و حرف ها در چارچوب دل می مانند. ..خودم با خودم و آنِت و وِرتر و هایدی حرف میزدیم یا برمیگشتیم گل نسرین میچیدیم اما من بودم. شاید آن شب که نطفه ی من بسته شد با هم قرار برآن شد که من بخواهم و بگزینم اینطور گوشه و تماشاگر عزلت باشم و نباشم و شب برگردم برای دلم بخوانم و دلم برای حسن یوسف ها بخواند و حسن یوسف ها زیر باران با جسارت قد بکشند...خلاصه آنکه در دلم که میگفتم طبیبم باش...پرده ها فرو افتاد و من رو به تماشاگران تعظیم کردم و نقابم را کَندم و رفتم...شاید طبیبی هم جایی خاطراتش را با بیمارش بنویسد....
* نظامی
برایت بگویم از جنس دیگری که تجربه میکنم. گوشه ی خانه ی سبز رنگ برای خودم گاهی که خوشبختم لم میدهم یا در باغک ش مینشینم برای خودم زمزمه میکنم چرت و پرت میخوانم با صدای نخراشیده ام. آن طرف هم اهل خوشبخت خانه یا کاری میکند یا چیزی مطالعه میکند یا چیزی میپزد یا مزخرفی میگوید که کسی نمیشنود لازم هم نیست. آنجا خوشبختی برای خودش میرود و می آید و روابط جنسشان فرق دارد. بیشتر نسبت هستند تا روابط. نسبت اهالی خوشبخت با ماهی ها و گل ها و من و پله ها و شمع و درب و همسایه و درخت...همه چیز برای خودش سیال است تا هست و وقتی هم نیست که نیست و من اما...اما من غمگینم. نه به غمگین بودنم ببالم و نه از آن ارتزاق کنم. نه....به نومیدی خود معتادم. یواش می روم و می آیم قطار رد میشود پشت شیشه دست تکان میدهم بعدش هم کتابم را میخوانم و غم با دو چشم آبی سبزش نگاه میکند من هم به او اطمینان میدهم که همه چیز خوب است. امنیت هم هست. غم هم هست.
از رابطه ی طبیب و بیمار میگفتم. در دلم حرف میزنم. از مزایا/معایب غربت است که نسبت ها و روابط محصور زبان میشوند و حرف ها در چارچوب دل می مانند. ..خودم با خودم و آنِت و وِرتر و هایدی حرف میزدیم یا برمیگشتیم گل نسرین میچیدیم اما من بودم. شاید آن شب که نطفه ی من بسته شد با هم قرار برآن شد که من بخواهم و بگزینم اینطور گوشه و تماشاگر عزلت باشم و نباشم و شب برگردم برای دلم بخوانم و دلم برای حسن یوسف ها بخواند و حسن یوسف ها زیر باران با جسارت قد بکشند...خلاصه آنکه در دلم که میگفتم طبیبم باش...پرده ها فرو افتاد و من رو به تماشاگران تعظیم کردم و نقابم را کَندم و رفتم...شاید طبیبی هم جایی خاطراتش را با بیمارش بنویسد....
* نظامی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر