۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

روزنوشت (برچسب سه)

روبروی بیمارستان ما یک هتل وجود دارد که من آنجا قهوه نمیخورم.
صبح مثل فضانوردها با یک کاپشن و یک کلاه و یک جفت دستکش و دماغی که در یقه ی کاپشن فرو رفته؛ (دما از پنج مثبت پایینتر نبود)  غلتیدم توی اتاق که خولیانا گفت برویم قهوه بخوریم صبحانه. من شکلات گرمم را در دستم میچرخاندم و گفتم برویم ولی من با شکلاتم میروم و قهوه هم نمیخاهم. خولیانا به ملودی جمله ی من خندید و آستینم را کشید. روبروی بیمارستان ما یک هتل وجود دارد که در کافه ی آن من قهوه نمیخورم اما سی.ان.ان نگاه میکنم و به  تِرًه گوش میدهم. تِرًه یک پزشک مسن است که در واقع اسمش ترساست. صبح کله ی سحر یک گیلاس شراب یا یک لیوان آبجو میخورد با یک ساندویچ کوچک خمون و بعد قهوه. از سوراخهای بلوزش هم بوی سیگار میاید. تِرًه خیلی اصرار دارد که من را از دفتر رییس بزرگ دور نگه دارد معتقد است من خیلی کوچک هستم و رییس بزرگ من را میخورد. ده بار به او گفته ام که سی سالم است ولی میگوید من شصت ساله ام تو جوانی. تلاش های دیگر ترًه در قهوه خور کردن من به جایی نرسید جز یک فنجان شیر سویا با یک قهوه ی بدون کافیین که آن هم نصیب انا شد. انا؟ آخر ماه میرود اتاوا. انا برود صاحب میز او میشوم. ولنتینا دهن انا را صاف کرده است که به او یک کامپیوتر کُند تحمیل کرده هر روز صبح که کامپیوترش را روشن میکند یک روضه ی حضرت عباس میخواند که این کامپیوتر انقدر کند است که میتوانم بروم طبقه ی اول یک قهوه بخورم و برگردم و کارم دیر نشود...من اگر بجای انا بودم به او میگفتم بس است دخترم ما هر روز بوی عرق شما را اینجا تحمل میکنیم و صبورانه دم نمیزنیم اما من خاک بر سر هستم و انا هم خوش اخلاق بنابرین سرسیاه زمستان خولیانا پنجره را باز میکند و با پالتو مقیم اتاق میشویم.
دیروز یکی از ما سه زن در یک اقدام انقلابی سه ایمیل به من زد و انتقاد ها را وارد کرد و گفت بهترست که کمی دنیا را واقعی تر ببینم و چکیده ای که من به شما ارائه میکنم این است که گفت کمی کمتر خاک برسر باش...زن به مثابه ی هوروسکوپ...برای یک هفته ی من برنامه ریزی کرده و گفت بهتر است که انقدر نرم و نازک نباشم و مبادی رعایت نباشم و بروم همه را کتک بزنم...جوابش را شنبه شب خواهم داد...جوابی که ندارم. شنبه شب که ببینمش توجیه خواهم کرد که چرا کسی را کتک نمیزنم.

هیچ نظری موجود نیست: